شناخت مختصرى‌ از زندگانى امام على بن موسى الرضا (علیهما السلام) – (1) حضرت على بن موسى الرضا عليه‌السلام – در روز يازدهم ذيقعده سال 148 هجرى ديده به جهان گشود(1). مادر او بانويى با فضيلت بنام «تُكْتَمْ» بود كه پس از تولد حضرت، از طرف امام كاظم عليه‌السلام -«طاهره» نام گرفت

نويسنده: مهدی پیشوایی

حضرت على بن موسى الرضا عليه‌السلام – در روز يازدهم ذيقعده سال 148 هجرى ديده به جهان گشود(1). مادر او بانويى با فضيلت بنام «تُكْتَمْ» بود كه پس از تولد حضرت، از طرف امام كاظم عليه‌السلام -«طاهره» نام گرفت(2)/
كنيه او «ابوالحسن» و لقبش «رضا» است. او پس از شهادت پدر بزرگوارش در زندان بغداد (در سال 183 هجرى) در سن 35 سالگى عهده‌دار مقام امامت و رهبرى امّت گرديد/

خلفاى معاصر حضرت‌

مدت امامت آن حضرت بيست سال بود كه ده سال آن معاصر با خلافت «هارون‌الرشيد»، پنج سال معاصر با خلافت «محمد امين»، و پنج سال آخر نيز معاصر با خلافت «عبدالله المأمون» بود/
امام تا آغاز خلافت مأمون در زادگاه خود، شهر مقدس مدينه، اقامت داشت، ولى مأمون پس از رسيدن به حكومت، حضرت را به خراسان دعوت كرد و سرانجام حضرت در ماه صفر سال 203 هجرى قمرى (در سن 55 سالگى) به شهادت رسيد و در همان سرزمين به خاك سپرده شد(3)/

امام در عصر هارون‌

از سال 183 هجرى كه پيشواى هفتم حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام – در زندان بغداد به دستور هارون مسموم شد و از دنيا رفت، امامت پيشواى هشتم به مدت ده سال در دوران حكومت وى سپرى گرديد/
اين مدت، در آن عصر اختناق و استبداد و خودكامگى هارون، دوران آزادى نسبى و فعاليت فرهنگى و علمى امام رضا عليه‌السلام – به شمار مى‌رود، زيرا هارون در اين مدت متعرض امام نمى‌شد و حضرت آزادانه فعاليت مى‌نمود، ازينرو شاگردانى كه امام تربيت كرد و علوم و معارف اسلامى و حقايقى از تعليمات قرآن كه حضرت در حوزه اسلام منتشر نمود، عمدتاً در اين مدت صورت گرفت/
شايد علت مهم اين كاهش فشار از طرف هارون، نگرانى وى از عواقب قتل امام موسى بن جعفر عليه‌السلام – بود، زيرا گرچه هارون تلاش فراوانى به منظور كتمان اين جنايت به عمل آورد، اما سرانجام جريان فاش شد و موجب نفرت و انزجار مردم گرديد و هارون كوشش مى‌كرد خود را از اين جنايت تبرئه سازد. گواه اين معنا اين است كه هارون به عموى خود «سليمان بن ابى جعفر»، كه جنازه آن حضرت را از دست عمله ظلم وى گرفته با احترام به خاك سپرد، پيغام فرستاد كه: «خدا سندى بن شاهك را لعنت كند، او اين كار را بدون اجازه من انجام داده است»!(4)/
مؤيد ديگر اين معنا اظهارات هارون در پاسخ «يحيى بن خالد برمكى» در مورد على بن موسى عليه‌السلام – است، يحيى‌ (كه قبلاً نيز درباره امام كاظم عليه‌السلام – بدگويى و سعايت كرده بود) به هارون گفت:
پس از موسى بن جعفر اينك پسرش جاى او نشسته و ادعاى امامت مى كند (گويا نظر وى اين بود كه بگويد بهتر است از هم اكنون على بن موسى عليه‌السلام – تحت نظر مأموران خليفه قرار گيرد!)/
هارون (كه هنوز قتل موسى بن جعفر را فراموش نكرده بود و از عواقب آن نگران بود)، پاسخ داد:
آنچه با پدرش كرديم كافى نيست؟ مى‌خواهى يكباره شمشير بر دارم و همه علويّين را بكشم؟!(5)/
خشم هارون، در باريانش را خاموش ساخت و ديگر كسى جرأت نكرد در باره آن حضرت به سعايت بپردازد/
على بن موسى با استفاده از اين فرصت در زمان هارون، علناً اظهار امامت مى‌كرد و در اين مورد بر خلاف پدران بزرگوارش تقيه نداشت، تا آنجا كه بعضى از مخلصان و دوستان آن بزرگوار، او را برحذر مى‌داشتند و امام عليه‌السلام – به آنان اطمينان مى‌داد كه از سوى هارون آسيبى به وى نخواهد رسيد!
صفوان بن يحيى‌ مى‌گويد: چون امام ابو ابراهيم موسى بن جعفر عليه‌السلام – در گذشت و على بن موسى الرضا عليه‌السلام – امر امامت و خلافت خود را آشكار ساخت، به حضرت عرض شد:
شما امر بزرگ و خطيرى را اظهار مى‌داريد و ما از اين ستمگر (هارون الرشيد) بر شما مى‌ترسيم/
فرمود: او هرچه مى‌خواهد كوشش كند، او را بر من راهى نيست(6)/
نيز از محمد بن سنان نقل شده(7)كه: به ابى الحسن على بن موسى الرضا – عليه‌السلام – در ايام خلافت هارون عرض كردم:
شما امر خلافت و امامت خود را آشكار ساخته به جاى پدر نشسته‌ايد، در حالى كه هنوز از شمشير هارون خون مى‌چكد!!
فرمود: مرا گفتار پيامبر اكرم 6 نيرو و جرأت مى‌بخشد كه فرمود: اگر ابوجهل توانست مويى از سر من كم كند بدانيد من پيامبر نيستم، و من به شما مى‌گويم: اگر هارون مويى از سر من گرفت بدانيد من امام نيستم!!(8)/

امين و مأمون؛ تفاوتها و تضادها

هارون در زمان خلافت خود، «محمد امين» را (كه مادرش زبيده بود) وليعهد خود قرار داده از مردم براى او بيعت گرفت و «عبداللّه المأمون» را نيز (كه از مادرى ايرانى تولد يافته بود) وليعهد دوم قرار داد/
در سال 193 هجرى به هارون گزارش رسيد كه انقلاب و شورش در شهرهاى خراسان بالا گرفته و فرماندهان ارتش، با همه بى‌رحمى و درندگى كه نشان مى‌دهند، از خاموش ساختن فرياد انقلاب عاجز مانده‌اند/
هارون پس از مشاوره با وزيران و مشاوران خويش، صلاح ديد كه شخصاً به آن سامان سفر كند و قدرت خلافت را يكجا براى سركوبى انقلابها و نهضتهاى خراسانيان به كار گيرد. وى پسرش محمد امين را در بغداد گذاشت و مأمون را كه ضمناً از طرف پدر والى خراسان بود، همراه خود به خراسان برد/
هارون توانست اوضاع آشفته خراسان را آرام كند و به اصطلاح – فتنه‌ها را خاموش سازد، اما ديگر نتوانست به بغداد مركز خلافت – برگردد. او در سوم جمادى الاخرى‌ سال 193 هجرى در طوس در گذشت و دو برادر را در صحنه رقابت بر جاى گذاشت(9)/

شكست امين‌

شبى كه هارون در «طوس» در گذشت، مردم با پسر او محمد امين در بغداد بيعت كردند/
از خلافت امين بيش از 18 روز نگذشته بود كه در صدد برآمد مأمون را از ولايتعهد خلع كند و آن را به فرزند خود، «موسى»، واگذار كند/
او در اين باره با وزرا مشاوره نمود و آنها اين كار را مصلحت نديدند، مگر يك نفر بنام «على بن عيسى بن ماهان» كه اصرار بر خلع مأمون داشت. سرانجام امين، تصميم خود را مبنى بر خلع برادر اعلام كرد/
مأمون نيز در واكنش نسبت به اين عمل، امين را از خلافت خلع كرد و پس از يك سلسله درگيريهاى نظامى سرانجام امين در سال 198 هجرى كشته شد(10)/
بدين ترتيب پس از قتل امين، اختيارات كامل كشور اسلامى در دست مأمون قرار گرفت/

آزادى نسبى امام در زمان امين‌

در دوران حكومت امين، و سالهايى كه بين مرگ هارون و حكومت مأمون فاصله شد، برخوردى ميان امام و مأموران حكومت عباسى در تاريخ به چشم نمى‌خورد و پيداست كه دستگاه خلافت بنى عباس در اين سالهاى كوتاه كه گرفتار اختلاف داخلى و مناقشات امين و مأمون و خلع مأمون از ولايتعهد و واگذارى آن به موسى فرزند امين بود، فرصتى براى ايذا و آزار علويان عموماً و امام رضا عليه‌السلام – خصوصاً نيافت و ما مى‌توانيم اين سالها (193-198) را ايام آزادى نسبى امام و فرصت خوبى براى فعاليتهاى فرهنگى آن حضرت بدانيم(11)/

مأمون كيست؟

مادر مأمون كنيزى خراسانى بنام «مراجل» بود كه در روزهاى پس از تولد مأمون از دنيا رفت و مأمون به صورت نوزادى يتيم و بى‌مادر پرورش يافت. مورخان نوشته‌اند كه: مادر وى زشت‌ترين و كثيف‌ترين كنيز در آشپزخانه هارون بود، و اين خود مؤيّد داستانى است كه علت حامله شدن وى را بازگو مى‌كند(12)/
ولادت مأمون در سال 170 هجرى، يعنى در همان شبى كه پدرش به خلافت رسيد، رخ داد و در گذشتش در سال 218 هجرى رخ داد/
مأمون را پدرش به «جعفر بن يحيى‌ برمكى» سپرد تا او را در دامان خود بپروراند/
مربى وى «فضل بن سهل» بود كه به «ذو الرياستين» شهرت داشت و بعد هم وزير خود مأمون گرديد. فرمانده كل قوايش نيز «طاهر بن حسين ذو اليمينين» بود/

خصوصيات مأمون‌

زندگى مأمون سراسر كوشش و فعاليت و خالى از رفاه و آسايش آنچنانى بود، درست برعكس برادرش امين كه در آغوش زبيده پرورش يافته بود. هركس زبيده را بشناسد درمى‌يابد كه تا چه حد بايد زندگى امين غرق در خوشگذرانى و تفريح بوده باشد. مأمون مانند برادرش اصالت چندانى براى خود احساس نمى‌كرد و نه تنها به آينده خود مطمئن نبود، بلكه برعكس، اين نكته را مسلم مى‌پنداشت كه عباسيان به خلافت و حكومت او تن در نخواهند داد، ازينرو خود را فاقد هرگونه پايگاهى كه بدان تكيه كند مى‌ديد، و به همين دليل آستين همت بالا زد و براى آينده به برنامه‌ريزى پرداخت. مأمون خطوط آينده خود را از لحظه‌اى تعيين كرد كه به موقعيت خود پى برد و دانست كه برادرش امين از مزايايى برخودار است كه دست وى از آنها كوتاه است/
او از اشتباههاى امين نيز پند آموخت: مثلاً «فضل» با مشاهده امين كه خود را به لهو و لعب سرگرم ساخته بود، به مأمون مى‌گفت كه تو پارسايى و ديندارى و رفتار نيكو از خود بروز بده. مأمون نيز همين گونه مى‌كرد، هربار كه امين كارى را با سستى آغاز مى‌كرد، مأمون همان را با جديت در پيش مى‌گرفت/
در هرحال مأمون در علوم و فنون مختلف تبحر يافت و بر امثال خويش، و حتى بر تمام عباسيان، برترى يافت/
برخى مى‌گفتند: در ميان عباسيان كسى دانشمندتر از مأمون نبود/
«ابن نديم» درباره‌اش چنين گفته است: «آگاهتر از همه خلفا نسبت به فقه و كلام بود». از حضرت على عليله‌السلام – نيز نقل شده كه روزى درباره بنى عباس سخن مى‌گفت، تا بدينجا رسيد كه فرمود: «هفتمين آنها، از همه‌شان دانشمندتر خواهد بود»/
سيوطى، ابن تغرى بردى، و ابن شاكر كتبى نيز مأمون را چنين ستوده‌اند:
به لحاظ دورانديشى، اراده، بردبارى، دانش، زيركى، هيبت، شجاعت، سيادت و فتوت، «بهترين مرد بنى عباس بود، هرچند همه اين صفات را اعتقادش به مخلوق بودن قرآن لكه‌دار كرده بود»/
پدر مأمون نيز خود به برترى وى بر برادرش امين شهادت داده و گفته بود:«…تصميم گرفته‌ام ولايتعهد را تصحيح كنم و به دست كسى بسپارم كه رفتارش را بيشتر مى‌پسندم، خط مشيش را مى‌ستايم، به حسن سياستش اطمينان دارم و از ضعف وسستيش آسوده خاطرم، و او كسى جز «عبداللّه» نمى‌باشد. اما بنى‌عباس به پيروى از هواى نفس خويش، محمد را مى‌طلبند، چه او يكپارچه به دنبال خواهشهاى نفسانى است، دستش به اسراف باز است، زنان و كنيزكان در رأى او شريك و مؤثر واقع مى‌شوند، درحالى كه عبداللّه شيوه‌اى پسنديده و رأيى اصيل دارد و براى تصدى چنين امرى بزرگ شخصى قابل اطمينان است…»(13)/

امام هشتم در عصر مأمون‌

با استقرار مأمون بر سرير خلافت، كتاب زندگانى امام عليه‌السلام – ورق خورد و صفحه تازه‌اى در آن گشوده شد؛ صفحه‌اى كه در آن امام على بن موسى الرضا – عليه‌السلام – سالهايى را با اندوه و ناملايمات بسيار به سر برد/
غاصبين خلافت – چه آنها كه از بنى اميه بودند و چه بنى عباس – بيشترين وحشت و نگرانى را از جانب خاندان على عليه‌السلام – داشتند؛ كسانى كه مردم – و لا اقل توده انبوهى از آنها – خلافت را حق مسلّم آنان مى‌دانستند و علاوه بر اين هرگونه فضيلتى را نيز در وجود آنان مى‌يافتند. اين بود كه فرزندان بزرگوار على عليه‌السلام – همواره مورد شكنجه و آزار خلفاى وقت بودند و سرانجام هم به دست آنان به شهادت مى‌رسيدند/
اما مامون احيانا اظهار علاقه به تشيع مى كرد و گردانندگان دستگاه خلافتش هم غالبا ايرانيان بودند كه نسبت به آل على و امامان شيعه علاقه و محبتى خاص داشتند و لذا نمى توانست همچون پدران خود ، هارون و منصور ، امام عليه السلام را به زندان بيفكند و مورد شكنجه و آزار قرار دهد ، ازينرو روش تازه اى انديشيد كه گر چه چندان بى سابقه نبود و در زمان خلفاى گذشته هم تجربه شده بود ، اما در هر حال خوشنماتر و كم محذورتر بود و به همين جهت روش خلفاى بعد نيز بر همان مبنا قرار گرفت .
مأمون تصميم گرفت امام عليه السلام را به مرو ، مقر حكومت خود ، بياورد و با آن حضرت طرح دوستى و محبت بريزد و ضمن استفاده از موقعيت علمى و اجتماعى آن حضرت ، كارهاى او را تحت نظارت كامل قرار دهد /
چرا مامون مى خواست خلافت را به امام واگذارد ؟

دعوت مامون از امام عليه السلام به خراسان

مامون ابتداً از امام به صورتى محترمانه دعوت كرد كه همراه با بزرگان آل على به مركز خلافت بيايد.(14)
امام – عليه‌السلام – از قبول دعوت مأمون خوددارى ورزيد، ولى از سوى مأمون اصرار و تأكيدهاى فراوانى صورت گرفت و مراسلات و نامه‌هاى متعددى رد و بدل شد تا سرانجام امام – عليه‌السلام – همراه با جمعى از آل ابى طالب به طرف مرو حركت فرمود.(15)
مأمون به «جلودى» و يا به نقل ديگر «رجأ بن ابى ضحاك» كه مأمور آوردن امام و همراهى كاروان حضرت شده بود، دستور داده بود كه به هيچ وجه از اداى احترام به كاروانيان و بخصوص امام – عليه‌السلام – خوددارى نكند، اما امام – عليه‌السلام – براى آگاهى مردم آشكارا از اين سفر اظهار ناخشنودى مى‌نمود/
روزى كه مى‌خواست از مدينه حركت كند خاندان خود را گرد آورد و از آنان خواست براى او گريه كنند و فرمود: من ديگر به ميان خانواده‌ام بر نخواهم گشت.(16)
آنگاه وارد مسجد رسول خدا شد تا با پيامبر وداع كند. حضرت چندين بار وداع كرد و باز به سوى قبر پيامبر بازگشت و با صداى بلند گريست/
«مخول سيستانى» مى‌گويد: در اين حال خدمت حضرت شرفياب شدم و سلام كردم و سفر بخير گفتم. فرمود: مخول! مرا خوب بنگر، من از كنار جدم دور مى‌شوم و در غربت جان مى‌سپارم و در كنار هارون دفن مى‌شوم!(17)
طريق حركت كاروان امام – عليه‌السلام – از مدينه به مرو – طبق دستور مأمون – از راه بصره و اهواز و فارس بود، شايد به اين جهت كه از جبل (قسمتهاى كوهستانى غرب ايران تا همدان و قزوين) و كوفه و كرمانشاه و قم(18)، كه مركز اجتماع شيعيان بود، عبور نكنند.(19)

ورود به پايتخت‌

موكب امام – عليه‌السلام – روز دهم شوال به مرو رسيد. چند فرسنگ به شهر مانده حضرت مورد استقبال شخص مأمون، فضل بن سهل و گروه كثيرى از امرا و بزرگان آل عباس قرار گرفت و با احترام شايانى به شهر وارد شد و به دستور مأمون همه گونه وسائل رفاه و آسايش در اختيار آن حضرت قرار گرفت/
پس از چند روز كه به عنوان استراحت و رفع خستگى راه گذشت، مذاكراتى بين آن حضرت و مأمون آغاز شد و مأمون پيشنهاد كرد كه خلافت را يكسره به آن حضرت واگذار نمايد/
امام – عليه‌السلام – از پذيرفتن اين پيشنهاد بشدت امتناع كرد/
فضل به سهل با شگفتى مى‌گفت: خلافت را هيچگاه چون آن روز بى‌ارزش و خوار نديدم، مأمون به على بن موسى – عليه‌السلام – واگذار مى‌نمود و او از قبول آن خوددارى مى‌كرد.(20)
مأمون كه شايد خوددارى امام را از پيش حدس مى‌زد گفت:
حالا كه اين طور است، پس وليعهدى را بپذير!
امام فرمود: از اين هم مرا معذور بدار/
مأمون ديگر عذر امام را نپذيرفت و جمله‌اى را با خشونت و تندى گفت كه خالى از تهديد نبود. او گفت: «عمر بن خطاب وقتى از دنيا مى‌رفت شورا را در ميان 6 نفر قرار داد كه يكى از آنها اميرالمؤمنين على – عليه‌السلام – بود و چنين توصيه كرد كه هر كس مخالفت كند گردنش زده شود!.. شما هم بايد پيشنهاد مرا بپذيرى، زيرا من چاره‌اى جز اين نمى‌بينم»!(21)
او از اين هم صريحتر امام – عليه‌السلام – را تهديد و اكراه نمود و گفت: همواره بر خلاف ميل من پيش مى‌آيى و خود را از قدرت من در امان مى‌بينى. به خدا سوگند اگر از قبول پيشنهاد ولايتعهد، خوددارى كنى تو را به جبر وادار به اين كار مى‌كنم، و چنانچه باز هم تمكين نكردى به قتل مى‌رسانم!!(22)
امام – عليه‌السلام – ناچار پيشنهاد مأمون را پذيرفت و فرمود:
«من به اين شرط ولايتعهد تو را مى‌پذيرم كه هرگز در امور ملك و مملكت مصدر امرى نباشم و در هيچ يك از امور دستگاه خلافت، همچون عزل و نصب حكام و قضأ و فتوا، دخالتى نداشته باشم»(23)/
مقام ولايتعهد كه هرگز به انجام نرسيد
مردم <مرو> خود را براى روزه دارى ماه مبارك رمضان سال 201هجرى آماده كرده بودند كه خبر ولايتعهد امام ـ عليه السلام ـ منتشر شد و همه اين بشارت را با سرورى آميخته به شگفت تلقى كردند
روز دوشنبه هفتم ماه رمضان منشور ولايتعهد به خط ماءمون نگاشته شد و در پشت همان ورقه حضرت على بن موسى الرضا ـ عليه السلام ـ نيز با ذكر مقدمه اى پر از اشاره و ايماء قبولى خود را اعلام فرمود, ولى ياد آورى كرد كه اين امر به انجام نمى رسد!! و آنگاه در كنار همان مكتوب , بزرگان و فرماندهان كشورى و لشگرى همچون : يحيى بن اكثم , عبدالله بن طاهر, فضل بن سهل , اين عهدنامه را گواهى نمودند.(24
آنگاه تشريفات بيعت طى مراسمى شكوهمند در روز پنجشنبه دهم ماه به عمل آمد و حضرت بر مسند ولايتعهد جلوس فرمود. اولين كسى كه به دستور خليفه دست بيعت به امام ـ عليه السلام ـ داد, <عباس > فرزند ماءمون بود و پس از او <فضل بن سهل > وزير اعظم , <يحيى بن اكثم > مفتى دربار, <عبدالله بن طاهر> فرمانده لشگر و سپس عموم اشراف و رجال بنى عباس كه حاضر بودند, با آن حضرت بيعت كردند.(25
موضوع ولايتعهد امام هشتم , طبعاً براى دوستان و شيعيان آن حضرت موجب سرور و شادمانى بود, ولى خود آن حضرت از اين امر اندوهگين و متاءثر بود و وقتى كه مردى را ديد كه زياد اظهار خوشحالى مى كند, او را نزد خود فراخواند و فرمود
( دل به اين كار مبند و به آن خشنود مباش كه دوامى ندارد>!(26

مشكلات سياسى مامون

بررسى اوضاع و شرائط سياسى زمان ماءمون نشان مى دهد كه وى با يك سلسله دشواريها و مشكلات سياسى روبرو شده بود و براى رهايى از اين بن بستها تلاش مى كرد. او سرانجام به منظور حل اين مشكلات , يك سياست <چند بعدى > در پيش گرفت كه همان طرح وليعهدى امام رضا ـ عليه السلام ـ بود. ذيلاً مشكلات سياسى ماءمون را مورد برسى قرار مى دهيم
1. ناخشنودى عباسيان از ماءمون
با آنكه به گواهى مورخان , ماءمون در افكار عمومى بمراتب از امين شايسته تر و سزاوارتر به خلافت بود, اما بنى عباس با وى مخالف بودند و چنانكه نقل كرديم هارون به تفاوت آشكار بين شخصيت اين دو برادر كاملاً توجه داشت و از مخالفت بنى عباس با ماءمون شكوه مى كرد.
شايد راز رو گردانى عباسيان از ماءمون آن بود كه مى ديدند برادرش امين ي عباسى اصيل به شمار مى رود: پدرش هارون و مادرش زبيده بود. زبيده خود يك هاشمى و هم نوهء منصور دوانيقى بود, او بزرگترين زن عباسى به شمار مى رفت . امين در دامان فضل بن يحيى برمكى , برادر رضاعى رشيد و متنفذترين مرد دربار وى , پرورش يافته , و فضل بن ربيع نيز متصدى امورش گشته بود; مرد عربى كه جدش آزاد شدهء عثمان بود و در مهر ورزيش نسبت به عباسيان , كسى ترديد نداشت .
اما ماءمون : وى , اولاً, در دامان جعفر بن يحيى پرورش يافت كه نفوذش بمراتب كمتر از برادرش فضل بود. ثانياً مربّى و كسى كه امورش را تصدى مى كرد, مردى بود كه عباسيان به هيچ وجه دل خوشى از او نداشتند, چه , متهم بود به اينكه مايل به علويان است , ضمناً ميان وى و مربى امين , فضل بن ربيع , هم كينهء بسيار سختى وجود داشت . اين شخص همان كسى بود كه بعداً وزير و همه كارهء ماءمون گرديد, يعنى فضل بن سهل ايرانى . عباسيان از ايرانيان مى ترسيدند و از دستشان به ستوه آمده بودند, ازينرو بزودى جاى آنها را در دستگاه خود به تركان و ديگران واگذار كردند.
2. موقعيت برتر امين 
امين داراى دار و دسته اى بسيار نيرومند و ياران بسيار قابل اعتمادى بود كه در را تثبيت قدرتش
كار مى كردند. اينها عبارت بودند از: داييهايش , فضل بن يحيى برمكى , بيشتر برمكيان (اگر نگويم همه شان ) مادرش زبيده , و بلكه عربهابا توجه به اين نكته كه اينان همان شخصيتهاى با نفوذى بودند كه رشيد را تحت تاءثير خود قرار داده و نقشى بزرگ در تعيين سياست دولت داشتند, ديگر طبيعى مى نمايد كه رشيد در برابر نيروى آنان اظهار ضعف كند و در نتيجه ء اطاعت از آنان مجبور شد كه مقام ولايتعهد را به فرزند كوچكتر خود, يعنى امين , بسپارد و فرزند بزرگتر خود, ماءمون را به مقام جانشينى بعد از امين گمارد.
شايد حس گروه گرايى و تعصى نژادى بنى عباس و همچنين بزرگى مقام عيسى بن جعفر (دايى امين ) بود كه در پيش انداختن ولايتعهد امين نقش مهمى بازى كرد. در اين ماجرا نقش اصلى در دست زبيده بود كه اين موضوع را به سود فرزند خود تمام كرد.
گذشته از اين , با توجه به نقشى كه مسئلهء نسب در انديشهء عربها دارد, رشيد به احتمال قوى در ترجيح امين بر ماءمون اين جهت را نيز مورد نظر داشته است . برخى از مورخان اين مطلب را به اين عبارت بيان كرده اند: در سال 176رشيد پيمان ولايتعهد را براى ماءمون پس از برادرش امين بست . ماءمون از لحاظ سنى ي ماه بزرگتر از امين بود, اما امين , زادهء زبيده دختر جعفر از زنان هاشمى بود, در حالى كه ماءمون از كنيزى بنام <مراجل > زاده شده و او نيز در ايان نقاهت پس از زايمان در گذشته بود.

تكيه گاه مأمون چه بود؟

گرچه پدر ماءمون مقام دوم را پس از امين براى وى تضمين كرده بود, ولى اين امر البته براى خود ماءمون هيچ گونه اطمينانى نسبت به آينده اش در مسئلهء حكومت ايجاد نمى كرد, چه , او نمى توانست از سوى برادر و فرزندان عباسى پدرش مطمئن باشد كه روزى پيمان شكنى نكنند, بنابراين آيا ماءمون مى توانست در صورت به خطر افتادن موقعيتش , بر ديگران تكيه كند؟
ماءمون چگونه مى توانست به حكومت و قدرت دست يابد؟ و در صورت دستيابى چگونه مى بايستى پايه هاى آن را مستحكم سازد؟!
اينها سوءالهايى بود كه پيوسته ذهن ماءمون را مشغول مى داشت , و او مى بايست با نهايت دقت و هشيارى و توجه , پاسخ آنها را بجويد و آنگاه حركت خود را هماهنگ با اين پاسخها شروع كند.
اكنون موضع گروههاى مختلف را در برابر ماءمون از نظر مى گذرانيم , تا ببينيم او در ميان كدامي از آنها ممكن بود تكيه گاهى براى خويشتن پيدا كند تا به هنگام خطرها و مبارزه طلبيهايى كه انتظارشان مى رفت ـ هم بر ضد خودش و هم برضد حكومتش ـ به مقابله برخيزد.
1-موضع علويان در برابر مأمون
علويان طبيعى بود كه نه تنها به خلافت ماءمون كه به خلافت هيچ ي از عباسيان تن در نمى دادند, زيرا خود كسانى را داشتند كه بمراتب سزاوارتر از عباسيان براى تصدى حكومت بودند. بعلاوه ماءمون به دودمانى تعلق داشت كه قلوب خاندان على از دست رجال آن چركين بود, چه , از دست آنان بيش از آنچه از بنى اميه ديده بودند, زجر و آزار كشيده بودند.
همه مى دانيم كه بنى عباس چگونه خونهاى علويان را ريخته , اموالشان را ضبط و خوشان را از شهرهايشان آواره كرده و خلاصه انواع آزارها و شكنجه ها را در حقشان پيوسته روا داشته بودند. براى ماءمون همين لكهء ننگ كافى بود كه فرزند رشيد بود; كسى كه درخت خاندان نبوت را از شاخ و برگ برهنه كرد و نهال وجود چند تن از امامان را از ريشه برافكند.
2- موضع اعراب در برابر ماءمون و سيستم حكومتش
اعراب نيز به خلافت و حكمرانى ماءمون تن در نمى دادند و اين به اين علت بود كه چنانكه گفتيم مادرش , مربيّش و متصدى امورش همه غير عرب بودند, و اين امر با تعصّب خش عربى , كه همهء اقوام و ملل را (بر خلاف تعاليم قرآن و پيامبر (ص > زير دست و اسير نژادى خاص مى خواست , سازگار نبود; خاصّه آنكه ايرانيان , با نشان دادن استعداد شگرف خويش در تصدّى مقامات علمى و سياسى , ميدان را شديداً بر عناصر مغرور و بيمايهء عرب تنگ كرده بودند و با اين حساب طبيعى بود كه اعراب نسبت به ايرانيان و هر كس كه به نحوى با آنان در ارتباط باشد, كينه بورزند, ازينرو ماءمون مورد خشم و نفرت اعراب بود.
3-كشتن امين و شكست آرزو
كشتن امين بظاهر ي پيروزى نظامى براى ماءمون به شمار مى رفت , ولى خالى از عكس العملها و نتايج منفى بر ضد ماءمون و هدفها و نقشه هاى او نبود, بويژه شيوه هايى كه ماءمون براى تشفّى خاطر خود اتخاذ كرده بود, به اين عكس العملها دامن مى زند: او دستور قتل امين را به <طاهر> صادر كرد, و به كسى كه سر امين را به حضورش آورد ـ پس از سجدهء شكر ـ ي ميليون درهم بخشيد, سپس دستور داد سر برادرش را روى تخته چوبى در صحن بارگاهش نصب كنند تا هر كس كه براى گرفتن مواجب مى آيد, نخست بر آن سر نفرين بفرستد و سپس پولش را بگيرد
ماءمون حتى به اين امور بسنده نكرد, بلكه دستور داد سر امين را در خراسان بگردانند و سپس آن را نزد ابراهيم بن مهدى فرستاد و او را سرزنش كرد كه چرا بر قتل امين سوگوارى مى كند
پس از اين نمايشها ديگر از عباسيان و عربها و حتى ساير مردم چه انتظارى مى رفت , و آنان چه موضعى مى توانستند در برابر ماءمون اتخاذ كنند!
كمترين چيزى كه مى توان گفت اين است كه ماءمون با كشتن برادرش و ارتكاب چنان كردارهاى زننده اى , اثر بدى بر روى شهرت خويش نهاد, اعتماد مردم را نسبت به خود متزلزل كرد و نفرت آنان ـ چه عرب و چه ديگران ـ را برانگيخت .

موقعيت دشوار

علاوه بر اين , خراسانيان نيز كه خود, ماءمون را به عرش قدرت و حكومت رسانده بودند, اكنون از او بر گشته , خطرى براى او به شمار مى رفتند.
در اين ميان , علويان نيز از فرصت برخورد ميان ماءمون و برادرش به نفع خود بهره بردارى كرده , به صف آرايى و افزودن فعاليتهاى خود پرداختند. حال شما خوب مى توانيد وضع دشوار ماءمون را در نظر مجسم كنيد, بويژه آنكه فهرستى از شورشهاى علويان را نيز كه در گوشه و كنار كشور برخاسته بود, مورد توجه قرار دهيد: شورشهاى علويان ابوالسرايا كه روزى در ميان حزب ماءمون جاى داشت , در كوفه سر به شورش برداشت .
لشگريانش با هر سپاهى كه روبرو مى شدند آن را تار و مار مى كردند و به هر شهرى كه مى رسيدند, آنجا را تسخير مى كردند.
مى گويند: در نبرد ابوالسرايا دويست هزار تن از ياران خليفه كشته شدند, در حالى كه از روز قيام تا روز گردن زدن وى بيش از ده ماه طول نكشيد.
حتى در بصره , كه تجمعگاه عثمانيان بود, علويان مورد حمايت قرار گرفتند, به طورى كه زيد النار قيام كرد. در مكه و نواحى حجاز محمد بن جعفر, ملقب به <ديباج >, قيام كرد كه <اميرالموءمنين > خوانده مى شد. در يمن , ابراهيم بن موسى بن جعفر بر خليفه شوريد. در مدينه , محمد بن سليمان بن داود بن حسن قيام كرد. در واسط كه بخش عمدهء مردم آن مايل به عثمانيان بودند, قيام جعفر بن زيد بن على , و نيز حسين بن ابراهيم بن حسن بن على , رخ داد.
در مدائن , محمد بن اسماعيل بن محمد قيام كرد.
خلاصه سرزمينى نبود كه در آن يكى از علويان , به ابتكار خود يا به تقاضاى مردم , اقدايم به شورش بر ضد عباسيان نكرده باشد; حتى كار به جايى كشيده شده بود كه اهالى بين النهرين و شام كه به تفاهم با امويان و آل مروان شهرت داشتند, به محمد بن محمد علوى , همدم ابوالسرايا, گرويده ضمن نامه اى به وى نوشتند كه در انتظار پيكش نشسته اند تا فرمان او را ابلاغ كند (27

راه حل چند بُعدى

ماءمون در يافته بود كه براى رهايى از اين ورطه , بايد چند كار را انجام دهد:

1ـ فرو نشاندن شورشهاى علويان .

2ـ گرفتن اعتراف از علويان مبنى بر اينكه حكومت عباسيان حكومتى مشروع
است .
3ـ از بين بردن محبوبيت و احترامى كه علويان در ميان مردم از آن برخوردار بودند.
4ـ كسب اعتماد و مهر اعراب نسبت به خويش .
5ـ دوام تاييد و مشروع شمرده شدن حكومت وى از طرف اهالى خراسان و تمام ايرانيان .
6ـ راضى نگه داشتن عباسيان و هواخواهانشان .
7ـ تقويت حس اطمينان مردم نسبت به شخص ماءمون ; چه , او بر اثر كشتن برادر, شهرت و حس اعتماد مردم را نسبت به خود سست كرده بود.
8ـ و بالاخره ايجاد مصونيت براى خويشتن در برابر خطرى كه او را از سوى شخصيتى گرانقدر تهديد مى كرد; آرى ماءمون از شخصيت با نفوذ امام رضا ـ عليه السّلام ـ بسيار بيم داشت و مى خواست خود را از اين خطر در امان نگاه دارد.
بدين ترتيب با وليعهدى امام رضا ـ عليه السلام ـ و شركت او در حكومت , اين هدفها تاءمين مى شد, زيرا با شركت آن حضرت ـ كه در راءس علويان قرار داشت ـ در حكومت , علويان خلع سلاح مى شدند و شعارهايشان از دستشان گرفته مى شد و محبوبيتى كه در اثر قيام در بين مردم داشتند, از بين مى رفت .
از سوى ديگر, ماءمون از طرف خراسانيان و عموم ايرانيان كه طرفدار اهل بيت بودند, مورد تاءييد واقع مى شد و نيز چنين وانمود مى كرد كه اگر برادر خويش را كشته , هدفش تفويض حكومت به اهل آن بوده است .
از همهء اينها گذشته , با آوردن امام رضا ـ عليه السّلام ـ به مرو و كنترل فعاليتهاى او, از خطر او ايمن مى شد. تنها اعراب و عباسيان مى ماندند كه ماءمون مى توانست كه آن هم به كم ايرانيان و علويان در برابر آنان مقاومت كند.

نقد و بررسى

قرائن و نشانه هاى روشنى در دست است كه صداقت و اخلاص ماءمون را در طرح ولايتعهد امام
رضا ـ عليه السّلام ـ كاملا مشكو مى سازد:
راستى اگر ماءمون صادقانه و از روى عقيده و ايمان مى خواست خلافت را به على بن موسى ـ عليه السّلام ـ منتقل كند:
1ـ چرا همان طور كه امام ـ عليه السّلام ـ در مدينه بود, اين كار را نكرد و آن حضرت را با اكراه تحت نظر ماءمورين به مرو آورد, درحالى كه مى توانست در مرو به نام امام ـ عليه السلام ـ خطبه بخواند و خطّهء ايران را به نمايندگى از طرف حضرت نگهدارى كند و امام ـ عليه السلام ـ هم در مدينه , در پايگاه <نبوت >, خلافت پيامبر را به عهده بگيرد؟
2ـ چرا دستور داد امام ـ عليه السلام ـ را از طريق بصره و اهواز و فارس كه اتفاقاً راهى سخت و گرم و ناراحت كننده دارد, و احتمالاً از ميان كوير لوت به خراسان و مرو مى رسد, عبور دهند و از كوفه و قم عبور نكنند؟ در حالى كه در كوفه و قم از امام ـ عليه السلام ـ استقبال بيشترى مى شد و موقعيت براى هدف ظاهرى ماءمون آماده تر مى گشت ؟
3ـ چرا در نخستين دور مذاكرات كه پيشنهاد خلافت را به امام مى داد, خود را وليعهد قرار داد, در صورتى كه مى بايست ولايتعهد بعد از حضرت رضا ـ عليه السلام ـ را به امام جواد ـ عليه السلام ـ واگذارد و يا لااقل به اختيار امام بگذارد؟
4ـ وليعهد بودن امام ـ عليه السلام ـ آنهم با آن شرط كه امام در هيچ كار حكومتى دخالت نكند ـ چه مقدار امت اسلامى را به واقع و حقيقت نزدي مى كرد؟ با توجه به اين كه عمر امام ـ عليه السلام ـ در حدود 20سال بيشتر از ماءمون از بود و طبعاً روى حسابهاى عادى پيش بينى مى شد كه امام ـ عليه السلام ـ زودتر از ماءمون از دنيا رحلت كند و در نتيجه هرگز خلافت به آل على نمى رسيد.
5ـ ماءمون اگر از روى اعتقاد و ايمان اقدام مى كرد, چرا وقتى مواجه با امتناع امام ـ عليه السلام ـ شد, دست به تهديد زد و حضرت را با جبر و اكراه به قبول ولايتعهد وادار كرد؟
6ـ چرا وقتى حضرت على بن موسى الرضا ـ به هر سبب ـ به شهادت رسيد, ماءمون كه همان ارادت را به امام جواد ـ عليه السلام ـ اظهار مى كرد, مقام ولايتعهد را به آن حضرت تفويض نكرد؟
7ـ چرا ماءمون در جريان مشهور نماز عيد حضرت را از راه باز گردانيد و نخواست توجه تودهء مردم به آن حضرت جلب شود؟
8ـ چرا وقتى ماءمون از مرو به طرف بغداد حركت كرد نگذارد كه حضرت در مرو بماند؟ اگر حقيقتاً حضرت وليعهد بود چه مانعى داشت كه در مرو باشد و اين قسمت از كشور را تحت نظر داشته باشد؟
اينها سوءالاتى است كه شايد ابتداءاً سهل و ساده به نظر برسد, ولى دقت در آنها مى تواند بخوبى روشن سازد كه ماءمون در اين اقدام مخلص و راستگو نبود, بلكه موجبات ديگرى در ميان بود كه او را بدين كار وامى داشت (28

پی نوشتها:

1-طبرسى، اعلام الورى‌ با علام الهدى‌، ط 3، تهران، دارالكتب الاسلامية، ص 313- كلينى، الأصول من الكافى، تهران، مكتبةالصدوق، 1381 ه’.ق، ج 1، ص 486- شيخ مفيد، الارشاد، قم، منشورات مكتبةبصيرتى، ص 304/
2-طبرسى، همان كتاب، ص 313- مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبةالاسلامية، 1385 ه’.ق، ج 49، ص 5 و 7-صدوق، عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 14/
3-كلينى، همان كتاب، ص 486- شيخ مفيد، همان كتاب، ص 304/
4-مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبة الاسلامية، 1385 ه’.ق، ج 48، ص 227- صدوق، عيون اخبار الرضا، تهران، دارالكتب الاسلامية، ج 1، ص 100/
5-دوق، همان كتاب، ج 2، ص 226- على بن عيسى الأربلى، كشف الغمّة، تبريز، مكتبةبنى هاشمى، 1381 ه’.ق، ج 3، ص 105/
6-صدوق، همان كتاب، ص 226- على بن عيسى، همان كتاب، ج 3، ص 105- مجلسى، همان كتاب، ج 49، ص 115/
7-لينى، الروضةمن الكافى، ط 4، تهران، دارالكتب الاسلامية، 1362، ه’.ش، ص 257- محقق، سيد على، زندگانى پيشواى هشتم، امام على بن موسى الرضا عليه‌السلام -، قم، انتشارات نسل جوان، ص 52- 59- مجلسى، همان كتاب، ج 49، ص 115/
8-امام بعدها در خراسان از موقعيت و محبوبيت خود در اين دوران در مدينه با خرسندى ياد مى‌كرد، چنانكه روزى به مأمون كه به مناسبت وليعهدى انتظاراتى از حضرت داشت، فرمود:
«…اين امر(وليعهدى) هرگز نعمتى برايم نيفزوده است. من در مدينه كه بودم، دستخطم در شرق و غرب اجرا مى‌شد. در آن موقع استر خود را سوار مى‌شدم و آرام در كوچه‌هاى مدينه راه مى‌پيمودم و در مدينه كسى از من عزيزتر و محترمتر نبود…» (مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبةالاسلامية، 1385 ه’.ق، ج 49، ص 155 – كلينى، الروضةمن الكافى، ص 151- نيز ر.ك به: صدوق، عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 167/
9-محقق، سيد على، زندگانى پيشواى هشتم؛ امام على بن موسى الرضا عليه‌السلام، قم، انتشارات نسل جوان، ص 58-59/
10- الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 6، ص 87/
11-محقق، سيد على، زندگانى پيشواى هشتم؛ امام على بن موسى الرضا عليه‌السلام -، قم، انتشارات نسل جوان، ص 60/
12-اين داستان چنين نقل شده است: زبيده با هارون الرشيد شطرنج بازى مى‌كرد و چون رشيد بازى را باخت، زبيده به او حكم كرد كه بايد با زشت‌ترين كنيز آشپزخانه‌اش همبستر شود. رشيد كه از اين امر بسى كراهت داشت، حاضر شد مالياتهاى سراسر مصر و عراق را به زبيده ببخشد تا او را از اجراى اين حكم منصرف سازد، ولى زبيده نپذيرفت. رشيد بناچار كنيزى بنام «مراجل» را يافت كه واجد همه اين صفات تنفرآميز بود.و با او همبستر شد و مأمون متولد گرديد(دميرى، حياةالحيوان، قاهره، مكتبةالتجاريةالكبرى‌، 1383 ه’.ق). اين داستان منافات با آن ندارد كه گفته‌اند: مأمون در شبى زاده شد كه رشيد به خلافت رسيد، زيرا وليعهدها نيز پيش از رسيدن به خلافت بزرگترين قلمروها را در اختيار داشتند. مثلا همين رشيد سراسر كشور خود را ميان سه فرزندش تقسيم كرده بود(مرتضى الحسينى، سيد جعفر، زندگى سياسى هشتمين امام، ترجمه دكتر سيد خليل خليليان، چاپ چهارم، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1365 ه’.ش، ص 97)/
13-مرتضى الحسينى همان كتاب، ص 97-100/
14- در مدارك اصيل تاريخى هنگام دعوت امام به مرو، نامى از خلافت يا ولايتعهد آن حضرت به ميان نيامده است و ظاهراً اين فكرى بوده كه بعداً براى مأمون پيش آمده و يا اگر هم قبلاً اين فكر را داشته ابراز نمى‌كرده است. در اين ميان، تنها بيهقى جريان را به نحو ديگرى ضبط كرده، و حتى مى‌نويسد: طاهر در عراق با امام به ولايتعهد بيعت كرد؛ ولى اين نقل چندان صحيح به نظر نمى‌رسد، زيرا اولاً طاهر در بغداد بوده و مسير حضرت را همه از طريق بصره نوشته‌اند و ثانياً، نقل بيهقى، از ابتدا بحث از ولايتعهد دارد و سخنى از اصل انتقال خلافت در آن نيست، در حالى كه اغلب مورخان مى‌نويسند: مأمون به حضرت ابتدأاً پيشنهاد انتقال خلافت مى‌كرد. با اين حال در بعضى از رساله‌هايى كه به فارسى يا عربى در شرح حال آن حضرت نگاشته شده، مسئله بكلى خلط شده و دعوت از آن حضرت را رسماً به عنوان دعوت براى قبول خلافت تلقى كرده‌اند (محقق، سيدعلى، زندگانى پيشواى هشتم؛ امام على بن موسى الرضا – عليه‌السلام -، قم انتشارات نسل جوان، ص 72)/
15-على بن عيسى الاربلى،، كشف الغمّة، تبريز، مكتبةبنى هاشمى، 1381 ه’.ق، ج‌3، ص 65 – شيخ مفيد، الارشاد، قم، منشورات مكتبةبصيرتى، ص 309 – فتّال نيشابورى، روضةالواعظين، ط 1، بيروت، مؤسسةالأعلمى للمطبوعات، 1406 ه’.ق، ص 247/
16-مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبةالاسلامية، 1385 ه’.ق، ج 49، ص 117، نيز ر.ك به: على بن عيسى الاربلى، همان كتاب، ج 3، ص 95/
17-مجلسى، بحارالأنوار، ج 49، ص 117/
18-مرحوم سيدعبدالكريم بن طاووس، صاحب فرحةالغرى، متوفاى 693 ه’، شرحى در مورد ورود آن حضرت به قم نقل كرده است كه در جاى ديگرى ديده نمى‌شود. با توجه به اينكه شيخ صدوق عليه الرحمةكه خود قمى بوده و فاصله زيادى هم با زمان آن حضرت نداشته است، چيزى از آمدن آن حضرت به قم نقل نمى‌كند، بلكه مسير ديگرى را ذكر مى‌كند، نقل ابن طاووس چندان متقن به نظر نمى‌رسد (محقق، سيدعلى، زندگانى پيشواى هشتم؛ امام على بن موسى الرضا – عليه‌السلام -، قم، انتشارات نسل جوان، ص 74)/
19- محقق، همان كتاب ص 70 – 74/
20- الاربلى، همان كتاب ج 3، ص 66 – شيخ مفيد، الارشاد، قم، منشورات مكتبةبصيرتى، ص 310 فتال نيشابورى، روضةالواعظين، ط 1، بيروت، مؤسسةالأعلمى للمطبوعات، 1406 ه’.ق، ص 248/
21-شيخ مفيد، همان كتاب، ص 310 – على بن عيسى، همان كتاب، ج 3، ص 65 – طبرسى، اعلام الورى باعلام الهدى، ط 3، تهران، دارالكتب الاسلامية، ص 333 – فتال نيشابورى، همان كتاب، ص 248/
22-صدوق، علل الشرايع، قم، منشورات مكتبةالطباطبائى، ج 1، ص 226 – فتال نيشابورى، روضةالواعظين، ط 1، بيروت، مؤسسةالأعلمى للمطبوعات، ص 247/
23- طبرسى، اعلام الورى باعلام الهدى، ط 3، تهران، دارالكتب الاسلامية، ص 334 – شيخ مفيد، ارشاد، قم، منشورات مكبتةبصيرتى، ص 310/
24- على بن عيسى الاربلى مى گويد: من اين عهدنامه را به خط امام و ماءمون در سال 670هجرى مشاهده
كردم . وى متن آن را نسخه بردارى نموده در كتاب خود, كشف الغمّه , آورده است (ج 3 ص 123 128
25- محقق , سيد على , زندگانى پيشواى هشتم , امام على بن موسى الرضا ـ عليه السلام ـ, قم , انتشارات نسل جوان , ص 82ـ 87
26- على بن عيسى , همان كتاب , ج 3 ص 67ـ شيخ مفيد, همان كتاب , ص 312 فتال نيشابورى , همان كتاب , ص 249
27- مرتضى الحسينى , سيد جعفر, زندگى سياسى هشتمين امام , ترجمهء دكتر سيد خليل خليليان , چاپ چهارم , تهران , دفتر نشر فرهنگ اسلامى , 1365ه.ش , ص 97ـ 123با تلخيص و اندكى تغيير در عبارت . )
28- محقق , همان كتاب , ص 138ـ 141

منبع: سیره پیشوایان

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

36 − 26 =