صدا از کوچه ها و خیابانهای ساکت و پر اضطراب شهر می گذشت و قلب پسرش را به درد می آورد. همان طور که لب پنجره نشسته بود و گاهی به مردم نگاه می کرد که دسته دسته برای عرض تسلیت می آمدند،

صدای فریاد مصنوعی منصور دوانیقی از دور به گوش می رسید. بر سرش می زد و عربده می کشید: 

-وای برما! بی جعفر بن محمد چه کنیم؟!
صدا از کوچه ها و خیابانهای ساکت و پر اضطراب شهر می گذشت و قلب پسرش را به درد می آورد. همان طور که لب پنجره نشسته بود و گاهی به مردم نگاه می کرد که دسته دسته برای عرض تسلیت می آمدند، نگاهی به پدر می کرد که عرق بر صورتش می درخشید و نفس کشیدن برای دشوار بود.
موسی بن جعفر (ع) از لب پنجره برخاست و به سمت پدر رفت. دستهای داغ او را در دست گرفت و گاهی برای آنکه بوی پدر از یادش نرود، به لب چسباند و بویید…
خواهرها و برادرهایش، همسران امام و یاران نزدیکش همه اطرافش نشسته بودند. گاهی زاری می کردند و گاهی با نگرانی چشم می دوختند به صادق آل رسول و در دل می گفتند: «راست گفتی منصور لعین! وای بر ما بعد از جعفر بن محمد!»
امام، با آخرین توان دستهایش را بالا برد تا فریادهای «یا ابتاه» را برای لحظه ای قطع کند. لبهای امام می لرزید. می خواست چیزی بگوید انگار. همه پریشان شدند و چشم دوختند که ببینند حرف آخر او چیست.
موسی بن جعفر (ع) دستهای پدر را بیشتر در دست فشرد. اول، لبخندی مثل لبخندهای همیشگی بر لبش نشست. از همان لبخندهایی که دل انسان را گرم می کرد و ناخودآگاه می گفت: هیچ مشکلی نیست! از همان لبخندهایی که وقتی یتیمان مدینه را می دید بر لبانش نقش می بست.
بعد چینی بر پیشانیش افتاد، دوباره لبهایش لرزید. دستهایش در دست پسر نیز. صدایش را همه می شنیدند وقتی با آخرین توان می گفت:
«شفاعت ما به کسی که نماز را سبک بشمار نمی رسد.» (1)

پی نوشت:

1.سفينه البحار، جلد2، ص 19و نيز الكافي، ج3 ،ص 270

mastoor.ir

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 + 2 =