اميرمؤمنان عليه‌السلام از منظر نهج‌البلاغه سيماى آفتابگون حضرت على عليه‌السلام چنان پر تشعشع است كه هر چشمى را ياراى نگريستن در آن نيست، و ستيغ شخصيت و هويّت الهى او چنان فرازمند است كه پاى هر راه‌پيماى سختكوش و بلند همّتى به دامن آن نخواهد رسيد، و مرغ بلندپرواز انديشه‌ها به كرانه آن نزديك نتواند شد. على بن ابى طالب عليه‌السلام بهترين مصداق اين بيت نغز است:

نويسنده: على نصيرى

سيماى آفتابگون حضرت على عليه‌السلام چنان پر تشعشع است كه هر چشمى را ياراى نگريستن در آن نيست، و ستيغ شخصيت و هويّت الهى او چنان فرازمند است كه پاى هر راه‌پيماى سختكوش و بلند همّتى به دامن آن نخواهد رسيد، و مرغ بلندپرواز انديشه‌ها به كرانه آن نزديك نتواند شد. على بن ابى طالب عليه‌السلام بهترين مصداق اين بيت نغز است:
كتاب فضل تو را آب بحر كافى نيست كه تر كنم سرانگشت و صفحه بشمارم.
از روزگارى كه آن يگانه دهر پا به عرصه وجود گذاشت، تا به امروز هزاران زبان و قلم در مدح و ستايش ايشان به كار افتاده‌اند تا رقص‌كنان جلوه‌اى از جلوه‌هاى آن انسان بى‌همتا را به تصوير بكشند. اما چه سرّى در شخصيت آن امام همام نهفته است كه همگان همچنان شيداى نيوشيدن مكارم اويند و سر به جيب تفكر در عظمت او؟!
آنچه در اين بين شنيدن دارد ترسيم و تصويرى است كه خود امام از شخصيت و مقامات علمى و معنوى خويش در برابر چشم همه حق‌پويان نهاده است، و شايد اين بهترين ترسيم باشد؛ زيرا گرچه امام به خاطر ناپسندى تمجيد از خويش، از اين كار طفره رفته، اما در لابه‌لاى سخنان بر جاى مانده از او در نهج‌البلاغه، اسرارى فروريخته كه سخت به كار مى‌آيند و ارائه آن‌ها براى عاشقان آن امام بسيار شيرين و شنيدنى‌اند.

ناخشنودى امام عليه‌السلام از ستايش خويشتن

اميرمؤمنان عليه‌السلام تجسّم انسان كامل و تفسير مجسّد آيات نورانى كتاب حق است. چنين انسانى قرآنى نيك مى‌داند كه آيه «فَلاتُزكّوا انفسَكُم هُو اَعلُم بِمَن اتّقى» (پس خودتان را پاك مشماريد. او به [حال] كسى كه پرهيزگار است داناتر است.) (نجم: 32) از آموزه‌هاى بلند اخلاقى قرآن است. از اين‌رو، از ستايش خود اظهار ناخشنودى مى‌نمايد:
«و قد كرهتُ أن يكونَ جالَ في ظنّكم إنّى أحبُّ الاطراءَ و استماعَ الثناءِ و لستُ ـ بِحمداللّهِ ـ كذلكَ، و لو كنتُ اُحبُّ اَن يُقالَ ذلكَ لتركتُه إنحطاطا، لِلّهِ سبحانه عن تناوِل ما هو أحقُّ به مِن العظمةِ والكبرياءِ»؛(2) و خوش ندارم كه در خاطر شما بگذرد كه من دوستدار ستودنم و خواهان شنيدن ستايش. سپاس خداى را كه چنين نيستم، و اگر دوست داشتم كه درباره‌ام چنين گفته شود، آن را وامى‌نهادم؛ به خاطر فروتنى در پيشگاه خداوند سبحان و عظمت و بزرگى كه او بدان سزاوار است.و در جاى ديگر، اذعان مى‌كند كه اگر نهى الهى از خودستايى نبود، انبوه فضايل خود را برمى‌شمردم:
«و لولا ما نَهىَ اللّهُ عنه من تَزكيةِ المرءِ نفسَهُ لَذكَر ذاكرٌ فضائلَ جَمّةً تعرفُها قلوبُ المؤمنينَ و لاتَمجُهُّا آذانُ السامعينَ»؛(3) و اگر نبود كه خداوند پاك شمردن خويش را نهى كرده است، گوينده فضيلت‌هاى انبوهى را ياد مى‌كرد كه دل‌هاى مؤمنان با آن‌ها آشناست و در گوش شنوندگان خوش آواست.
در خطبه 216 با صراحت اعلام مى‌كند كه مرا ستايش نكنيد: «ولا تُثنّوا علىَّ بجميلِ ثناءٍ.»
دامن امام از خودستايى و خودپسندى چنان مبرّا و منزّه است كه از همراه شدن حرب بن شرحبيل شبامى با خود ممانعت كرد؛ معتقد بود چنين همگامى با زمامدار، باعث به انحراف كشيدن او و خوارى مؤمن مى‌گردد:
«اِرجِع! فانَّ مَشىَ مِثلِك معَ مِثلى فتنةٌ للوالى و مذلّةٌ لِلمؤمِن»؛(4) بازگرد كه پياده رفتنِ چون تويى با چون من موجب فريفته شدن والى و خوارى مؤمن است.
آن‌گاه كه در بدو ورود به شهر «انبار» با انبوه مردمى روبه‌رو شد كه بنا به عادت خود در استقبال از شاهان، هلهله‌كنان به استقبال ايشان آمدند، مانع اين كار شد و به آنان فرمود: چنين برخوردى، هم براى زمامداران زيان‌آور است و هم براى مردم:
«… واللّهِ ما يَنتفعُ بهذا أُمراؤُكم و اِنَّكم لتَشقّونَ به على أنفسِكم فى دُنياكم و تَشقَونَ به فى آخرتِكم»؛(5) به خدا كه اميران شما از اين كار سودى نمى‌برند، و شما در دنيايتان خود را بدان به رنج مى‌افكنيد و در آخرتتان بدبخت مى‌گرديد.
پرهيز و ناخشنودى از خودستايى ـ هر چند شخص در مرتبه‌اى عالى از كمال انسانى باشد ـ براى انسان‌هاى كمال يافته امرى طبيعى است؛ زيرا آنان به همان اندازه كه راه طولانى و دراز كمالات را طى نموده باشند، در برابر خود راهى بس طولانى ديده و مقدار طى شده را در برابر آن بس ناچيز و خرد مى‌انگارند؛ چه آنكه هدف نهايى آنان لقاى خداوندى است كه در پهنه ارزش‌هاى والا و صفات جمال و جلال، كرانگى برنمى‌تابد. سرّ اظهار قصور يا تقصير يا خردى و ناچيزى اولياى الهى در برابر عظمت خداوند همين نكته است.
علاّمه حديث‌شناس، مجلسى رحمه‌الله، آورده است: «شايد يكى از آثار استغفار و توبه‌خواهى پيشوايان دينى، آن هم هفتاد بار يا بيشتر در روز، بى‌آنكه گناهى مرتكب شده باشند همين است كه هر گامى به سوى عالم قدس مى‌گذارند، درجه پيشين و طاعات و عبادات آن را در برابر درجه پسين ناقص مى‌بينند. از اين‌رو، از كاستى كار خود استغفار مى‌كنند و به سوى خدا توبه مى‌آورند و براى دست‌يابى به درجه‌اى بالاتر از درجه خود، به خدا لابه مى‌نمايند.»(6)

دلايل ستايش امام على عليه‌السلام از خويشتن

اگر خودستايى در آموزه‌هاى قرآن نكوهيده شده و طبع ره‌پويى در مسير تكامل آن را برنمى‌تابد و سيره اميرمؤمنان عليه‌السلام نيز با آن نمى‌سازد، پس چرا احيانا در لابه‌لاى كلمات آن حضرت عليه‌السلام به عباراتى برمى‌خوريم كه حكايت از خودستايى دارند؟
به اين پرسش، چند پاسخ ارائه شده‌اند:
1. بيان كمالات نفسانى در حقيقت، بيان نعمت‌هايى است كه خداوند به شخص داده است، البته در صورتى كه او اين كمالات را سراسر منتسب به خداوند بداند و صلاى «انّما اوتيتُه على علمٍ عندى» (قصص: 78) سر ندهد، بلكه معتقد باشد كه «هذا مِن فضلِ ربّى» (نمل: 40) و بدين خاطر است كه خداوند، خود فرمان به بازگويى نعمت خدادادى داده است: «و اَمّا بنعمةِ ربِّك فَحدِّث.»(ضحى: 11) امام عليه‌السلام در فقره‌اى از گفتار خود به اين امر اشاره كرده‌اند:
«أنَا الّذى فقأتُ عينَ الشركِ و ثَللتُ عرشَهُ، غيرُ ممتنٍّ علىَ اللّهِ بجهادىٍ و لا مدلٌ اليه بطاعتىِ، و لكن اُحَدِّثُ بنعمةِ ربّى»؛(7) من كسى هستم كه چشم شرك را از كاسه درآوردم و بنياد آن را درهم شكستم. با اين حال، به خاطر جهادم، بر خداوند منّتى ندارم و به خاطر طاعتم نازى بر او نمى‌فروشم، بلكه تنها از نعمت پروردگارم سخن مى‌گويم.
2. امام با اين كار، مى‌خواهند پرده از چهره تاريخ كنار بزنند؛ زيرا پس از رحلت پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌و‌آله، در كنار انحراف مسير امامت و پيشوايى و انتقال آن به نااهلان، علم و دانش نيز در خدمت همينان براى تثبيت حكومتشان درآمد. در نتيجه، بسيارى از حقايق تاريخى در هاله‌اى از ابهام و حجاب فرو رفتند. چهره تابناك امام عليه‌السلام بيشترين بى‌مهرى را در كتاب تاريخ به خود ديده است، تا بدانجا كه لعن و دشنام آن يگانه دهر يك سده در مقدّس‌ترين مكان‌ها و زمان‌ها ورد زبان مردم نادان بود! امام عليه‌السلام با عنايت به اين واقعيت تلخ، با پرده‌بردارى از گوشه‌اى از شخصيت والاى خود، به مقابله با آن برخاستند.
3. امام عليه‌السلام با اين كلمات درصدد دفاع از حق خود برآمده‌اند؛ زيرا به رغم وجود ده‌ها شاهد قرآنى و روايى، از جمله ماجراى «غدير خم»، گروهى سست ايمان در «سقيفه» گرد آمدند و سپيدى مو را بر سپيدى دل ترجيح دادند و چنان تدبير كردند كه يكى پس از ديگرى توپ خلافت را به يكديگر پاس دهند و به قول امام عليه‌السلام، تا توانستند از پستان آن دوشيدند و آن تنها شايسته روزگار را 25 سال خانه‌نشين كردند.(8)
به نظر مى‌رسد محروميت امّت اسلامى از درك فيوضات علمى، معنوى، سياسى و اجتماعى امام عليه‌السلام، كه ناشى از جهل و ناآگاهى از مقام بلند و شامخ ايشان بوده، مهم‌ترين عامل توصيف امام عليه‌السلام از خود بوده است.
به راستى، چرا امام عليه‌السلام بارها در حضور مردم فرمودند: «سَلونى قبلَ اَن تَفقدونى»؟(9) آيا سرّ اين فراخوانى به پرسش همان جمله «قبلَ ان تفقدونى» نيست؟! بنابراين، سخن از شخصيت اميرمؤمنان نيست تا اگر تمجيدى صورت گيرد، به شخص برگردد و حمل بر خودستايى شود، بلكه سخن از علم، معنويت، كمالات اخلاقى و سياست‌دانى است كه به صورت تمام و جامع، در اين انسان سترگ گرد آمده‌اند و زود است كه عمر او به سر آيد و مردم از اين كان عظيم بى‌بهره بمانند.
به اين سخن بلند امام عليه‌السلام توجه كنيد:
«غدا ترونَ ايّامى و يكشف لكم عَن سرائرى و تَعرفوننى بعدَ خُلوّ مكانى و قيامِ غيري مقامي»؛(10) فردا به روزگارم در خواهيد نگريست و رازهاى درونم بر شما آشكار خواهند شد و پس از خالى شدن جايگاهم و نشستن ديگرى بر جان من، مرا خواهيد شناخت.
آيا اين گفتار از سر خودستايى صادر شده يا از دردى جانكاه در درون جان امام عليه‌السلام خبر مى‌دهد كه چرا مى‌بايست مردم هم‌عصر ايشان تا آن حد مقام و منزلت آن حضرت را نشناسند و پس از گذشت ساليانى چند، تازه پى ببرند كه چه گوهر گران‌بهايى از كف داده‌اند؟! از اين‌روست كه در يكى از خطبه‌هاى خود، پس از ابلاغ جمله «فاسألونى قبلَ اَن تفقدوني»(11) به فتنه‌هاى بنى‌اميّه اشاره كرده است كه پس از ايشان اتفاق خواهند افتاد و از آنان به عنوان «ماده شترى كلان‌سال و بدخوى كه دست بر زمين كوبد و به پا لگد زند و به دهان گاز گيرد… و از مردم كسى را بر جاى نگذارد» ياد كرده، آن‌گاه مى‌فرمايد:
«… فعندَ ذلكَ تَودُّ قريشُ بالدنيا و ما فيها لو يَروننى مقاما واحدا و لو قَدرِ جَزر جزورٍ لِاَقبلَ مِنهم ما اَطلبُ اليومَ بعضَه فلا يُعطونيه»؛(12) در اين هنگام، قريش دوست دارد دنيا را با آنچه در آن است بدهد، تا زمانى كوتاه به اندازه كشتن شترى مرا ببيند، تا آنچه امروز برخى از آن را مى‌خواهم و به من نمى‌دهند يكجا تسليم نمايد.
يعنى: در زمان حيات امام عليه‌السلام، قدر ايشان را نشناختند و بهاى زمام‌دارى عادلانه او را نپرداختند، آن‌گاه كه امام عليه‌السلام از ميان آنان رخت بربندد، چنان تشنه تيغ عدالت و سرانگشتِ توانمندِ تدبير او خواهند بود كه آرزو كنند كاش تمام دنيا را مى‌دادند و امام عليه‌السلام را تنها لحظاتى هرچند كوتاه در ميان خود مى‌داشتند.
بارى، آنجا هم كه امام عليه‌السلام با كميل خلوت كرد و با اشاره به سينه مبارك خود فرمود: «اِنّ هيهنا لَعِلما جَمّا لو اصبتُ له حملةً»،(13) باز دغدغه از دست رفتن آن دانش بيكران را داشت كه در درون جانش انباشته شده و بسان سيلاب منتظر جوشش بود؛ فرمود:
«يَنحدُر عنّى السيلُ و لايَرقى الىَّ الطير»؛(14) سيلاب دانش از من مى‌جوشد و مرغ انديشه كسى به پاى من پرواز نتواند كرد.

مقام‌ها و فضايل امام على عليه‌السلام

1. مقام علمى

مقام علمى امام عليه‌السلام چنان بلند و والاست كه مرغ انديشه هيچ بشرى بدان پايه راه ندارد (لا يَرقى الىَّ الطيرُ) و جويبار دانش از اقيانوس وجود او سرازير است (يَنحدُر عنّى السيلُ) و دانشى انبوه و انباشته در جان او نهفته است (انّ هيهنُا لَعِلما جَمّا.)
علم و دانش امام عليه‌السلام نسبت به شريعت شهره آفاق است و به رغم همه بى‌مهرى‌هايى كه زمانه نسبت به ايشان روا داشت، قريب به اتفاق صحابه و بزرگان امّت اسلامى ايشان را اعلم مردم و اقضا مى‌شناختند(15) و به قول خليل بن احمد، او از همگان بى‌نياز بود، اما همگان به او محتاج، و پى در پى براى گشودن گره‌هاى خود به ايشان مراجعه مى‌كردند.(16) اما آنچه در گفتار امام عليه‌السلام انعكاس يافته دانشى است بس فراتر از شريعت كه بدون ترديد، براى مردم آن عصر ناشناخته بوده است.
امام از علمى مكنون خبر مى‌داد كه اگر آن را فاش سازد، مردم بسان ريسمان بلندى در چاه به خود خواهند لرزيد:
«بَلِ انْدَمجتُ على مكنونِ علمٍ لو بُحتُ بهِ لاضطربتُم اضطرابَ الأرشيةِ فِى الطَوىِّ البعيدةِ»؛(17) بلكه دانش نهان سراچه دلم را لبريز كرده است كه اگر آن راز را با شما در ميان گذارم بسان ريسمان در چاه ژرف، بر خويشتن خواهيد لرزيد.
و در جاى ديگر فرمود: اگر پرده از اسرار غيبى برگيرم، به بيابان‌ها خواهيد رفت و به خاطر كارهايتان خواهيد گريست:
«لو تَعلمونَ ما أعلمُ ممّا طُوِىَ عنكم غَيبُه اِذا لَخَرجتُم اِلىَ الصُّعُداتِ تَبكونَ على أعمالِكم و تَلتدمونَ على أنفسِكم»؛(18) اگر آنچه را من مى‌دانم و غيب آن بر شما پوشيده است مى‌دانستيد، سر به بيابان‌ها مى‌گذاشتيد و بر كرده‌هاى خويش مى‌گريستيد و بر سر و سينه مى‌زديد.
چنان‌كه در مقامى ديگر، از اينكه مردم نسبت به ايشان دچار غلوّ و گزافه‌گويى شده و امام را برتر از پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله بدانند، اظهار نگرانى كرده و بدين‌روى، اعلام نموده است كه اين اسرار را با خواص خود در ميان مى‌گذارد:
«واللّهِ لو شئتُ أن أُخبِرَ كُلَّ رجلٍ مِنكم بمَخرجِه و مَولجِهِ و جميعِ شأنه لفعلتُ، و لكن أخافُ أَن تَكفُروا فىّ بِرسولِ اللّهِ صلى‌الله‌عليه‌و‌آله، ألا و اِنّى مُفضيه اِلىَ الخاصَّةِ مِمّنَ يُؤمنُ ذلكَ مِنه»؛(19) سوگند به خدا، اگر بخواهم هر يك از شما را خبر دهم كه از كجا آمده است و به كجا مى‌رود و چند و چون تمام امورش چگونه است، مى‌توانم؛ اما مى‌ترسم درباره‌ام به راه جلو رويد و مرا به رسول اللّه صلى‌الله‌عليه‌و‌آله برترى دهيد. هان! من اين رازها را با خواصى كه از بيم غلوگويى در امانند، در ميان مى‌گذارم. به راستى، اين چه دانشى است كه بر اساس آن، امام از پرونده كامل هر انسان با خبر است و سوگند ياد مى‌كند كه مى‌تواند از تمام شئون و كارهاى او پرده بردارد؟
دامنه دانش حضرت على عليه‌السلام تا اين حد متوقف نمى‌شود و اعلام مى‌كند كه از رخدادهايى تا پگاه رستاخيز چنان باخبر است كه گويا در ميان آنان و همزمان با آنان حضور دارد:
«از من بپرسيد، پيش از آن‌كه مرا نيابيد. بدان كس كه جانم به دست اوست! نمى‌پرسيد از چيزى كه ميان شما تا روز قيامت است و نه از گروهى كه صد تن را به راه راست مى‌خواند و صد را گم‌راه مى‌سازد، جز آنكه شما را از آن آگاه مى‌كنم؛ از آنكه مردم را بدان فرامى‌خواند و آنكه رهبرى‌شان مى‌كند و آنكه آنان را مى‌راند و آنجا كه فرود آيند و آنجا كه بارگشايند و آنكه كشته شود از آنان و آنكه بميرد از ايشان.»(20)
در همين راستا، امام از مسلّط‌شدن معاويه و فرمان او نسبت به دشنام و برائت از امام،(21) فتنه‌ها و حوادث تلخ حكومت بنى‌اميّه،(22) انقراض حكومت بنى‌اميّه در فرجام كار آنان و ظهور حكومت عبّاسيان،(23) حكومت كوتاه مروان و زمام‌دارى چهار پسر او،(24) به ويژه به صورتى روشن‌تر، حكومت عبدالملك بن مروان و چگونگى به قدرت رسيدن او،(25) ظهور حجّاج بن يوسف ثقفى،(26) غرق شدن شهر بصره به استثناى گنبد مسجد آن،(27) رخدادهاى شكننده شهر كوفه،(28) طغيان صاحب الزنج از قرامطه،(29) هجوم مغولان،(30) انحراف عقيدتى و اخلاقى در دوران آخرالزمان(31) و ظهور مهدى موعود (عج)(32) خبر داده‌اند.
اين اخبار چنان با قاطعيت و يقين همراهند كه امام عليه‌السلام از تعابيرى همچون «كَانّى أَنظُر اِليهم»؛ گويا به آنان مى‌نگرم، يا «أراهم»؛ آن‌ها را مى‌بينم، استفاده كرده‌اند. و گاه بر اين نكته پاى مى‌فشرند كه پيش از اين، از زبان پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله از اين رخدادها مطّلع شده‌ام.
ابن ابى الحديد مى‌نويسد: «اينكه على عليه‌السلام مى‌گويد: هر چه از حوادث آينده از من بپرسيد خبر خواهم داد، نه ادعاى خدايى است و نه ادعاى نبوّت، بلكه منظور آن حضرت اين است كه من اين آگاهى از غيب را از پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌و‌آله آموخته‌ام. ما على را در خبرهاى غيبى كه از او صادر شده است، امتحان كرده‌ايم و همه خبرهاى او را مطابق با واقع يافته‌ايم.»(33)
چه آزمونى بالاتر از اينكه گزارش آن حضرت درباره هجوم قوم وحشى تاتار در سال 666 ق، يعنى درست در زمانى كه ابن ابى الحديد مى‌زيسته ـ شش سده و نيم پس از شهادت امام عليه‌السلام ـ به تحقق پيوست.
ابن ابى الحديد در اين‌باره چنين آورده است: «بدان اين غيبى كه اميرمؤمنان عليه‌السلام از آن خبر داد، ما با چشم خود ديديم و در زمان ما واقع شد و مردم از اوايل اسلام انتظار آن را مى‌كشيدند، تا اينكه قضا و قدر، اين حادثه خونين را به دوران ما كشيد، و آنان از قوم «تاتار» بودند كه از خاور دور خروج كردند و سپاهيانشان وارد شدند و با سلاطين «خطار»، «قفجاق» و شهرهاى ماوراءالنهر و خراسان و ديگر شهرهاى ايران كارى كردند كه از خلقت آدم عليه‌السلام تا عصر ما هيچ تاريخى نظير آن را نديده است.»(34)
با همه مدارايى كه امام عليه‌السلام در بيان اسرار نهفته در سينه خود داشتند و از اظهار آن جز براى خواص اجتناب مى‌كردند، هنگامى كه با بازگويى برخى از رخدادهاى آتى درباره شهر بصره اسرار هويدا ساختند، مردى از ميان جمع امام را مخاطب ساخت و شگفتى خود را از دانش امام عليه‌السلام چنين ابراز كرد: «به شما علم غيب عطا شده است، اى اميرمؤمنان؟!» امام عليه‌السلام با لبخندى از سر مهر و شادمانى به او پاسخ دادند كه اين علم غيب نيست، علم غيب آگاهى از زمان قيامت و چهار امرى است كه در آخرين آيه سوره لقمان آمده است؛ اين دانشى است غير از علم غيب كه خداوند به پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله آموخته و من آن را از ايشان فراگرفته‌ام.(35)
مراتب دانش امام عليه‌السلام مرزهاى زمينيان را درمى‌نوردند و به آسمان و آسمانيان مى‌رسند. امام عليه‌السلام در فرازى از نهج‌البلاغه در توصيف دانش خود چنين آورده‌اند:
«اَيُّها الناسُ سَلونى قَبلَ اَن تَفقدُونى، فَلاَنا بِطُرقِ السماءِ أعلمُ مِنّى بطُرُقِ الارضِ»؛(36) اى مردم، پيش از آنكه مرا نيابيد از من بپرسيد كه من به راه‌هاى آسمان از راه‌هاى زمين آگاه‌ترم.
آيا با معيارهاى بشرى مى‌توان از عهده تحليل دانشى برآمد كه زمين و زمان را درمى‌نوردد؟!

2. مقام بصيرت و يقين

بصيرتْ بينش است و علمْ دانش. از اين‌رو، بين آن‌ها تفاوت است و در آيات و روايات، به صورت جداگانه ذكر شده‌اند و در دعاها به صورت دو خواست جداگانه مورد طلب واقع گرديده‌اند. علم به انسان آگاهى مى‌دهد، اما بصيرتْ نگاه ارزانى مى‌كند. علم مى‌تواند آميخته با خطا و اشتباه باشد، اما اشتباه و خطا در مرحله بصيرت راه نمى‌يابد؛ چنان‌كه براى حفظ از دام دنيا، بالاتر از علم و آگاهى، بصيرت و بينش لازم است. بنابراين، علم و بصيرت دو مقوله جداگانه، اما مرتبط با يكديگرند.
از سوى ديگر، يقين از مقوله علم است، منتها مرتبه عالى علم كه ذرّه‌اى شك و شبهه به آن راه نيابد، هرچند خود يقين به مراتب سه‌گانه علم‌اليقين، عين‌اليقين، و حق‌اليقين منقسم است. بنابراين، يقين در برابر شك است.
مرتبه يقين چنان والاست كه پيامبرى عظيم‌القدر همچون حضرت ابراهيم عليه‌السلام از خداوند خواست تا او را در امكان وقوع احياى مردگان يا كيفيت اجراى آن، به يقين و مرحله اطمينان باطنى برساند: «قال اَولَم تُؤمِن قالَ بلى و لكن لِيطمئِنَّ قَلبى.»(بقره: 260)(37) اميرمؤمنان عليه‌السلام در مواردى از گفتار خود، بر اين حقيقت پاى فشرده كه داراى مقام بصيرت و يقين است.
در جايى فرمود:
«اِنّ معى لَبصيرتى ما لَبَّستُ على نفسي ولا لُبِّسَ علىَّ»؛(38) حقيقت‌بينى من با من است؛ نه حق را از خود پوشيده داشته‌ام، و نه بر من پوشيده بوده است.
در فرازى ديگر، پس از ياد كرد شجاعت و جنگاورى خود در برخورد با دشمنان، فرمود:
«و اِنّى مِن ضلالهم الّذى هم فيه و الهُدىَ الّذى اَنَا عليه لَعلى بصيرةٍ مِن نفسى و يقينٍ مِن ربّى»؛(39) من بر گم‌راهى كه آنان در آن به سر مى‌برند و هدايتى كه خود از آن برخوردارم، از جانب خود داراى بصيرت و از جانب خداوند داراى يقين هستم.
يعنى: حضرت على عليه‌السلام نسبت به گم‌راهى مخالفان و هدايت خود، از درون جان داراى بصيرت و بينش و از جانب خداى خود نيز به مرحله يقين و قطع رسيده است.
در جاى ديگر، امام عليه‌السلام از بصيرت خود با عنوان بيّنه و نشانه‌اى آشكار از جانب پروردگار ياد كرده است:
«و اِنّى لَعلى بيّنةٍ مِن ربّى»؛(40) من از جانب پروردگارم داراى دليل آشكار هستم.
در موردى ديگر، از آن با عنوان يقين ياد نموده است:
«و اِنّى لَعلى يقينٍ مِن ربّى و غيرَ شُبهةٍ مِن دينى»؛(41) من از جانب پروردگارم بر يقينم و نسبت به دينم هيچ شبهه‌اى ندارم.
امام عليه‌السلام با آوردن چنين عباراتى و حتى سوگند به نام الهى، از جزم و قطع بى‌چون و چراى خود نسبت به صحّت و درستى راهى كه طى كرده خبر داده است.(42) اين امر به خوبى نشان مى‌دهد كه انحرافات مردم پس از رحلت پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله چنان عميق و گسترده بودند كه چهره تابناك حق و حقيقت در هاله‌اى از ابهام فرو رفته بود و همان‌گونه كه پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله پيش‌بينى كرده بودند، فتنه‌هاى گم‌راه‌كننده بسان پاره‌هاى شب به سوى مردم روى كردند. در چنين حال و هوايى، كه رو در روى حضرت على عليه‌السلام شخصيت‌هاى نامدار اسلام و صحابه پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌و‌آله همچون زبير و طلحه قرار گرفتند يا ياران شب‌زنده‌دار و قرآن‌خوان حضرت على عليه‌السلام در برابرش صف‌آرايى كردند و امر بر بسيارى از بزرگان روزگار مشتبه شد و اعلام داشتند نه به كمك على عليه‌السلام مى‌شتابند و نه به دشمنى با او خواهند پرداخت، پيداست كه صرف علم و آگاهى كفايت نمى‌كند، بلكه نوعى بصيرت و بينش لازم است كه مه‌شكن و شبهه‌برانداز باشد. و اين خصلتى بود كه حضرت على عليه‌السلام از آن بهره كامل داشت و هر كدام از ياران ايشان همچون عمّار، كه بهره لازمى از آن داشت، توانست در كنار امام باقى بماند.
خصلت ديگرى كه امام عليه‌السلام خود را بدان متصف مى‌داند، يقين در برابر شك و ترديد است؛ يعنى امام خود را نسبت به همه حقايق آسمانى و معارف الهى و هر آنچه دين پيام‌آور آن بوده، چنان در مرتبه‌اى از يقين و قطع مى‌داند كه ذرّه‌اى شك و ترديد در آن راه نمى‌يابد:
«ما شَككتُ فِى الحقِّ مُذ أُريتُه»؛(43) از هنگامى كه حق بر من نمايانده شده، درباره‌اش ترديد نكرده‌ام.
اين جمله از نظر زمان، فراگيرى دارد؛ يعنى از نخستين لحظات آشنايى امام عليه‌السلام با اسلام در خانه پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله و در زمانى كه تنها ده سال داشت تا لحظه ابراز اين كلمات را دربرمى‌گيرد. عدم رهيافت شك و ترديد در حق‌شناسى در اين گستره از حيات امام عليه‌السلام حكايت از ژرفاى ايمان ايشان دارد. بدون ترديد، به خاطر برخوردارى از ايمانى چنين راسخ بود كه در همان اوان راه، از سوى پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله به عنوان جانشين و خليفه ايشان معرفى شد.(44)

3. مقام‌هاى اخلاقى

كراهت و ناخشنودى امام عليه‌السلام در بيان سجاياى اخلاقى و مقامات معنوى خويش نسبت به ساير زمينه‌ها نمود بيشترى دارد، به ويژه در عرصه ارتباط عبودى با خداوند. در اين عرصه، كمتر سخنى به چشم مى‌خورد كه نشانگر مرتبه عبوديت و مقام بندگى و ميزان عبادت‌هاى آشكار و پنهان ايشان باشد. مراتب عبوديت امام عليه‌السلام به‌گونه‌اى بود كه امام سجّاد عليه‌السلام، كه خود در اثر كثرت عبادت به «سيدالساجدين» و «زين‌العابدين» ملقّب شد، در برابر عبادت على عليه‌السلام اظهار عجز و ناتوانى مى‌كند.(45)
بارى، ناچيز دانستن عبادت در برابر عظمت و نعمت‌هاى خداوند، شعار اولياى الهى است: «و ما عَبدناكَ حقَّ عبادتِك.»(46)
محورهاى سجاياى معنوى و اخلاقى امام عليه‌السلام عبارتند از:
الف. تقوا و پرهيزگارى: بدون ترديد، هر كه با نهج‌البلاغه و ساير كلمات امام على عليه‌السلام آشنا باشد، در نخستين نگاه درمى‌يابد كه تقوا و پرهيزگارى و ترغيب مردم به آن از عمده‌ترين دغدغه‌هاى فكرى و ذهنى امام عليه‌السلام بوده است، به‌گونه‌اى كه در كمتر خطبه يا نامه يا كلمات قصار است كه به صراحت يا اشاره به آن توجه نشده باشد. نقطه اوج اين امر خطبه «همام» است كه امام چنان با عشق و سوز و از اعماق وجود خود، صفات پرهيزگاران را برمى‌شمرند كه همام ـ مخاطب اين خطبه ـ درجا جان به جان‌آفرين تسليم مى‌كند.
گذشته از خوى و سيره عملى سراسر آميخته با تقواى الهى، اهتمام امام عليه‌السلام به تقوا در گفتار ايشان و در توصيف خود نيز منعكس شده است. امام در فرازى از نامه سراسر درد و رنج خود، به عثمان بن حنيف، حاكم بصره، پس از تبيين زهد و دنياگريزى خود و بسنده‌كردن به كمترين متاع آن چنين آورده‌اند: «خوشا كسى كه به آنچه پروردگارش بر عهده وى نهاده، پرداخته است و در سختى‌اش با شكيبايى ساخته، و به شب ديده بر هم ننهاده، و چون خواب بر او چيره شده بر زمين خفته و كف دست را بالين قرار داده، در جمعى كه از بيم روزِ بازگشت، ديده‌هاشان به شب بيدار است و پهلوهاشان از خوابگاه بركنار و لب‌هاشان به ياد پروردگار تر و گناهانشان زدوده است از آمرزش خواستن بسيار.»(47)
و آن هنگام كه سخن برخى به گوش آن حضرت مى‌رسد كه مى‌گويند: معاويه از على عليه‌السلام زيرك‌تر و به سياست آگاه‌تر است، برآشفته شده، مى‌فرمايد: «به خدا سوگند! معاويه از من زيرك‌تر نيست، اما شيوه او پيمان‌شكنى و گناه‌كارى است. اگر ناخشنودى از نيرنگ نبود، من از همه مردم زيرك‌تر بودم، اما هر نيرنگ و پيمان‌شكنى گناه است، و هر چه گناه است موجب تاريكى دل. و روز قيامت نيرنگ‌باز پرچمى دارد كه به آن شناخته مى‌شود.»(48)
ب. زهد و دنياگريزى: شايد بالاترين سكّوى دنياپرستى و دنيازدگى حكومت و زمام‌دارى باشد؛ زيرا قدرت و مال در يك‌جا جمع مى‌شوند؛ اگر شخصى طالب جاه و مقام باشد حكومت بالاترين مقام اجماعى را به همراه مى‌آورد، و اگر طالب مال و ثروت باشد خزانه و بيت‌المال در اختيار والى است، و اگر طالب شهوت و شهوت‌رانى باشد امن‌ترين جا براى او دارالاماره است كه نگاه شحنه و شلاق داروغه و داد قاضى و تيغ جلاّد هرگز بدان راه نمى‌يابند. بدين دليل است كه دنياخواهان هماره حكومت و زمام‌دارى را هرچند در پهنه كوچكى از دنيا باشد، براى خود آرزو داشته‌اند.
اما اميرمؤمنان عليه‌السلام با نشستن بر كرسى خلافت و برخوردارى از همه امتيازات زمام‌دارى بر سرزمين گسترده اسلامى آن روز، خلافت را با صرف نظر از آثار مثبت آن تا فروترين حد متصور، خرد و ناچيز ساخت، تا بدانجا كه آن را از نعلين پينه‌زده خود، كه به نظر ابن عبّاس فاقد قيمت بود،(49) يا از عطسه‌زدن بز، پست‌تر شمرد،(50) در حالى كه مى‌توانست از لذت‌هاى دنيا بهره برگيرد؛ چنان كه خود فرمود:
«لوشئتُ لاهتديتُ الطريقَ الى مُصفّى هذا العسلِ و لُبابِ هذا القمحِ و نسائجِ هذا القَزِّ»؛(51) اگر مى‌خواستم، مى‌توانستم به اين عسل مصفّا و مغز گندم و بافته‌هاى ابريشم راه ببرم و از آن‌ها بهره برگيرم.
اما دامن خود را از چنين آلايشى پيراسته نگاه داشت:
«هيهاتَ أن يَغلبنى هواىَ»؛(52) دور است كه هواى نفسم بر من چيره گردد.
امام در دوران خلافت، به دو جامه فرسوده و دو قرص نان بسنده كرد. تازه با اين زهد شگفت‌آورش، كه به تصريح خود، ديگران توان انجام آن را ندارند، در ادامه همين نامه آورده است كه مى‌خواهد نفس خود را بيش از اين با تقوا رياضت دهد و كار زهد و دنياگريزى را به جايى برساند كه به لقمه‌اى نان با اندكى نمك دمساز باشد: «سوگند به خدا ـ جز آنكه مشيّت الهى را استثنا كنم ـ نفس خود را چنان رياضت دهم كه اگر گرده نانى براى خوردن يافتم شاد شود، و از نان‌خورش به نمك خرسند گردد، و چشم‌خانه را چنان واگذارم تا همانند چشمه‌سارى كه از آب تهى شده باشد، همه اشكش روان گردد.»(53)
امام هدف خود را از به دست گرفتن قدرت چنگ زدن به حطام دنيا نمى‌داند، بلكه از باب پيمانى مى‌داند كه خداوند از علما گرفته است تا در برابر ستم ستمگران و به غارت رفتن حق ستم‌ديدگان سكوت نكنند و از اين راه، بتوانند دين الهى را به پاى دارند و احكام و حدود خداوند را احيا نمايند.(54)
امام عليه‌السلام در فرازى ديگر از نهج‌البلاغه، زهد خود را چنين ترسيم كرده است:
«واللّهِ لَقَد رقعتُ مِدرَعتى هذه حتَّى استحييتُ مِن راقِعها و لَقد قالَ لي قائل ألا تَنبِذُها؟ فقلتُ: أُغرُبْ عنّى فَعِندَ الصباحِ يَحمَدُ القومُ السُّرى»؛(55) به خدا، چنان اين جامه پشمين خود را پينه زده‌ام كه از پينه‌كننده آن شرم كردم. يكى به من گفت: آن را دور نمى‌افكنى؟ گفتم: از من دور شو كه هنگام صبح راه‌سپاران ستايش مى‌شوند.
امام عليه‌السلام در جاى ديگر نيز حكومت را با صرف نظر از جنبه‌هاى الهى و حق‌ستانى آن، از كفش فاقد قيمت خود نيز كم‌بهاتر دانسته است.(56) در فرازى ديگر، دنيا را در خطابى آتشين چنين مخاطب مى‌سازد:
«يا دنيا! يا دنيا! اليكِ عَنّى، أبى تعرّضتِ اَم الىَّ تشوّقتِ لاحانَ حينُك هَيهاتَ غُرّي غَيري، لاحاجةَ لى فيكِ قَد طلَّقتُكِ ثلاثا لارجعةَ فيها»؛(57) اى دنيا! اى دنيا! از من دور شو. با خودنمايى، فرا راه آمده‌اى؟ يا شيفته‌ام شده‌اى؟ زمان تو فرا نرسيده است. هرگز! غيرمرا بفريب. مرا به تو نيازى نيست. من تو را سه طلاقه كرده‌ام كه در آن بازگشتى نيست.
دنيا از نگاه حضرت على عليه‌السلام گاه به مارى سمّى ماند كه ظاهرش بس نرم و لطيف است، اما در باطن سم مهلك دارد،(58) و گاه بسان استخوان مردار خوكى در دست شخص جذامى،(59) و گاه بسان برگى خرد در دهان ملخ.(60)
چنين به نظر مى‌رسد كه زهد حضرت على عليه‌السلام پس از به دست گرفتن خلافت در مقايسه با قبل، شدت بيشترى گرفت. امام عليه‌السلام خود سرّ اين شدت زهد را الگو بودن زندگى پيشوايان براى عامّه مردم مى‌داند؛ چنان‌كه وقتى بنا به درخواست يكى از ياران نزديك خود، به نام صعصعة بن صوحان، برادر او علاء را، كه به يكباره و يكسره از دنيا بريده بود، به حضور طلبيد، او را دشمن خود خطاب كرد. علاء پرسيد: اگر دنياگريزى ناپسند است، پس چرا شما چنين زهد مى‌ورزيد؟ امام عليه‌السلام در پاسخش فرمود:
«وَيحكَ! انّى لستُ كاَنتَ، اِنّ اللّه تعالى فرَضَ على أئمّةِ العدلِ أن يُقدّروا أنفسَهم بِضَعفَةِ الناسِ كَيلا يَتبيَّغَ بالفقيرِ فقرَه»؛(61) واى بر تو! من مانند تو نيستم. خداى تعالى بر امامان عدل واجب فرموده است كه نفس خود را با مردم ضعيف قياس كنند تا رنج فقر، فقير را به هيجان درنياورد و هلاك نسازد.
ج. عدالت‌خواهى: حضرت على عليه‌السلام نماد عدالت است. بدون ترديد، وقتى نام «عدالت» برده شود نخستين نمونه و الگوى آن، كه بلافاصله به ذهن بسيارى از دوست و دشمن تداعى مى‌شود، نام «على عليه‌السلام » است. عدالت على عليه‌السلام چنان در دل‌ها تأثير مى‌گذارد كه جرج جرداق، انديشه‌ورز مسيحى كه به ظاهر همكيش با حضرت على عليه‌السلام نيست، با نگاشتن كتاب شيوايى با عنوان الامام على صوت العدالة الانسانيه، از مقام منيع و منش عدالت‌مدارانه امام با تمام اخلاص تمجيد مى‌كند.(62)
حضرت على عليه‌السلام نه تنها در دوران حكومت، بلكه در تمام دوران حيات خود، به عدالت عشق ورزيد و هماره بر محور آن گام نهاد و عدالت در تمام عرصه‌هاى زندگى فردى و اجتماعى ايشان تجلّى يافته است.
شيدايى امام عليه‌السلام و پاى‌بندى ايشان به عدالت را در اين فراز نهج‌البلاغه مى‌توان به نظاره نشست:
«واللّهِ لَأَن اَبيتَ على حَسَكِ السَعدانِ مُسهّدا و اُجَرَّ فِى الاغلالِ مُصَفّدا أحَبُّ اِلَىّ مِنْ أنَ الَقىَ اللّهَ و رسولَهُ يومَ القيامةِ ظالما لِبعضِ العبادِ و غاصِبا لشى‌ءٍ مِن الحُطامِ»؛(63) به خدا سوگند! اگر شب را بر خار سعدان بيدار بگذرانم، يا مرا در غل‌ها و زنجيرهاى بسته بكشانند، بيشتر دوست دارم از اينكه خدا و رسول او را روز قيامت، در حالى كه به برخى از بندگان ستمى روا داشته باشم و چيزى از مال دنيا را غصب كرده باشم، ملاقات كنم.
در ادامه همين خطبه مى‌فرمايد:
«واللّهِ، لو أُعطيتُ الاقاليمَ السبعةَ بما تحتَ أفلاكِها على أنْ أعصىَ اللّهَ في نملةٍ أَسلُبُها جُلبَ شعيرةٍ ما فَعلتُ»؛(64) به خدا سوگند! اگر هفت اقليم را با هرچه زير افلاك آن است به من بدهند تا با نافرمانى خدا، پوست جوى را از دهان مورى بربايم، چنين نخواهم كرد.
امام عليه‌السلام چنان بر عدالت پاى مى‌فشرد كه با ديدن صحنه تلخ و دردآلود فقر و فلاكت برادرش عقيل و فرزندان ژوليده او، بر عواطفش غلبه كرد و با داغ كردن و نزديك ساختن آهن تفتيده و برخاستن ناله عقيل، به او نهيب زد كه على عليه‌السلام طاقت آتش سوزان عذاب الهى را ندارد.(65)
همين عدالت‌خواهى امام عليه‌السلام باعث شد تا دوستانى سست‌بنياد و دنياخواه از همراهى امام عليه‌السلام فاصله گرفته، رهسپار شام و هم‌نشين سيم و هم‌سفره معاويه شوند،(66) تا بدان‌جا كه بعضى از دوستان حضرت به ايشان خرده گرفتند و از او خواستند قدرى در اجراى عدالت كوتاه آيد. امام عليه‌السلام برآشفتند و از آنان گله كردند كه چرا چنين انتظارى از آينه حق‌خواهى دارند؛ فرمود:
«أتَامرونى اَن أَطلُبَ النَصرَ بالجورِ فيمَنْ وَلّيتُ عليه؟ واللّهِ ما أطورُ به ما سَمَر سميرٌ و ما أمَّ نجمٌ فِى السّماءِ نجما. لو كان المالُ لي لَسوَّيتُ بينَهم، فكيفَ و اِنّما المالُ مالُ اللّهِ؟»(67) آيا به من فرمان مى‌دهيد تا از راه ستم كردن بر كسى كه مرا به او ولايت داده‌اند پيروزى به دست آورم؟ به خدا سوگند! تا دهر افسانه بقا سرايد و اختران در پى يكديگر بچرخند، به چنين كارى نزديك نشوم. اگر مال از آنِ من بود، همانا ميان مردم به تساوى تقسيم مى‌كردم؛ تا چه رسد به اينكه اين مال، مال خداست!
د. شجاعت: شجاعت از صفات اخلاقى و حدّ اعتدال يكى از چهار قوّه اساسى روان آدمى (يعنى قوّه غضبيه) به حساب مى‌آيد. حد افراط آن تهوّر و حد تفريط آن جُبْن است. علماى اخلاق معتقدند: شجاعت بسان پستانى مى‌ماند كه جود، كرامت انسانى و خوش‌خُلقى از آن سيراب مى‌شوند.(68) از اين‌رو، صفت «عدالت»، كه جامع بين صفات معتدل نفسانى است، بدون وجود شجاعت امكان‌پذير نيست. به عبارت روشن‌تر، بدون برخوردارى از صفت شجاعت، كمال انسانى تحقق نمى‌يابد. و چون ما حضرت على عليه‌السلام را انسان كامل، بلكه كامل‌ترين انسان پس از پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌و‌آله مى‌شناسيم، برخوردارى ايشان از صفات كمال از جمله شجاعت، بديهى است.
البته متكلّمان به اين صفات كمال از زاويه ديگرى كه ضرورت برخوردارى امام از صفات كمال و عارى بودن از صفات نقص است، نگريسته و به اثبات آن پرداخته‌اند.(69)
امام عليه‌السلام در اين باره، در فرازى از خطبه «قاصعه» مى‌فرمايد:
«اَنَا وضعتُ فِى الصغرِ بكلاكلِ العَربِ و كَسَرْتُ نَواجَم قرونِ ربيعةَ و مُضَر»؛(70) من در خردى، بزرگان عرب را به خاك انداختم و شاخ سركردگان ربيعه و مُضَر را درهم شكستم.
و در جاى ديگر فرمود: «پيش از آنكه بيست ساله شوم، وارد عرصه جنگ و جنگاورى شدم.» و فرمود:«ما ضَعُفْتُ و ما جَبُنتُ»؛(71) ناتوان نشدم و ترس در من راه نيافت.
امام عليه‌السلام شجاعت خود را تا بدان پايه مى‌داند كه معتقد است: اگر تمام عرب به جنگ با ايشان بپاخيزند به آنان پشت نخواهد كرد:«واللّهِ لو تظاهرتِ العربُ على قِتالى لَما ولّيتُ عَنها»؛(72) به خدا! اگر تمام عرب در جنگ با من پشت به هم دهند، من به آنان پشت نخواهم كرد.
در فرازى ديگر از نهج‌البلاغه، اين شجاعت خود را به‌گونه‌اى عميق‌تر ترسيم كرده، فرموده است: «سوگند به خدا! اگر من به تنهايى در حالى با آنان روبه‌رو شوم كه تمام زمين را لبريز كرده باشند، باكى نخواهم داشت و وحشتى به خود راه نخواهم داد.»(73)
آيا هيچ انسان شجاع و در عين حال، راست‌گويى را در طول تاريخ بشر سراغ داريم كه اين‌چنين با استوارى و راست‌قامتى بگويد: اگر تمام زمين را دشمنان لبريز كنند، بيمى به دل راه نخواهم داد؟! البته امام عليه‌السلام منشأ اين شجاعت بى‌نظير خود را يقين بى‌پايان به راه و مرام و منش خود و انتظار ثواب و لقاى الهى مى‌داند.(74)
به دليل چنين شجاعتى است كه حضرت على عليه‌السلام هرگز از مرگ نترسيد، بلكه به آن بيش از طفل به پستان مادر أنس و الفت داشت.(75) هزار ضربه شمشير را از مردن در بستر شيرين‌تر مى‌شمرد، و وقتى ضربت ابن ملجم بر فرق مباركش فرود آمد، خود را بسان تشنه‌كامى مى‌دانست كه به چشمه آب رسيده، يا جوينده‌اى كه به خواسته خود دست يافته است.(76)
ه. انجام وظايف زمام‌دارى: زمامداران از نگاه امام على عليه‌السلام وظايف بس مهمى بر عهده دارند كه بخشى از آن‌ها عبارتند از: 1. قاطعيت در اجراى عدالت؛ 2. يارى ستم‌ديده و مقابله با ستمگر؛ 3. اقامه حدود الهى؛ 4. حاكميت ارزش‌هاى دينى؛ 5. اصلاح و عمران بلاد؛ 6. پرداخت حقوق مالى مردم؛ 7. قاطعيت در برخورد با دشمن؛ 8. تأمين امنيت؛ 9. مردم‌دارى؛ 10. مردمى بودن؛ 11. پرهيز از استبداد؛ 12. پرهيز از چاپلوسان؛ 13. پرهيز از تبعيض‌هاى ناروا؛ 14. ساده‌زيستى؛ 15. رسيدگى به امور رعيّت.
حال اگر همين وظايف را بر دوران حكومت آن حضرت تطبيق كنيم، چنان‌كه دوست و دشمن اعتراف كرده‌اند، حكومت آن حضرت تبلور عينى اين تكاليف بود؛ يعنى امام عليه‌السلام حقّانيت گفتار خود را در عمل به اثبات رساند: «اى مردم! سوگند به خدا، شما را بر اطاعتى ترغيب نكردم، مگر آنكه در انجام آن بر شما پيشى گرفتم، و شما را از معصيتى نهى نكردم، مگر آنكه پيش از شما از آن اجتناب كردم.»(77)
نامه تابناك آن حضرت به مالك اشتر منشور عدالت و حقوق همه انسان‌ها، اعم از مؤمن و كافر، و صالح و ناصالح در عرصه زمام‌دارى است و به قول جرج جرداق، به رغم آنكه در هزار و چهارصد سال پيش و بدون وجود هر حقوقدان و دانشكده‌هاى حقوق و كميته‌هاى چندصد نفره تنظيم شده، از چندين نظر، بر اعلاميه حقوق بشر سازمان ملل متحد برترى و امتياز دارد.(78)
حضرت على عليه‌السلام در اجراى عدالت چنان قاطع بود كه بلافاصله پس از به دست گرفتن زمام خلافت، در نخستين خطبه‌اى كه ايراد كرد ضرورت اصلاح ساختار اجتماعى و اجراى كامل عدالت اجتماعى را ضرورى دانست و با قدرت اعلام نمود كه تمام حق كشى‌ها و تبعيض‌ها و به غارت بردن اموال بيت‌المال را، حتى اگر مهر زنان شده باشد، به جاى نخستين آن بازخواهد گرداند.(79)
و آنچنان بر آن اصرار ورزيد كه سرانجام، جان خود را بر سر همين راه نهاد؛ چنان كه گفته‌اند: «قُتل اميرالمؤمنينُ فِى محرابِ عبادته لشدِّة عدله.» و در يارى ستم‌ديده و ستيز با ستمگر، چنان پافشارى داشت كه اساسا معتقد بود: به همين خاطر خلافت را به عهده گرفته و به خاطر آن براى خلافت ارزش قايل است. و وقتى با خبر شد سپاه شام خلخال از پاى زنى ذمّى به ستم درآورده است، چنان برآشفت كه مرگ را در اثر شنيدن اين خبر دردناك روا شمرد.(80) در اقامه حدود الهى نيز چنان استوار بود كه در دوران حكومت ويران عثمان حدّ شراب‌خوارى را بر وليد بن عقبه، كه از تبار خليفه بود، جارى كرد.(81) و وقتى مطّلع شد يكى از نزديكان او اموال بيت‌المال بصره را برداشته و نزد معاويه رفته است، نامه‌اى آتشين براى او نگاشت و فرمود: حتى اگر حسن و حسين مرتكب سرقت شده باشند، حد الهى را درباره آنان جارى مى‌سازم.(82)
هر نامه و پيغامى كه براى كارگزاران مى‌فرستاد، آنان را به تقوا و اجراى امر و نهى الهى و حاكميت ارزش‌هاى اخلاقى دعوت مى‌كرد، تا بدان‌جا كه حاكم خود، عثمان بن حنيف، را تنها به اين خاطر كه در سفره‌اى حاضر شده بود كه فقرا در آن حضور نداشتند، سخت مورد عتاب و نكوهش قرار داد.(83) شهرها در دوران حكومت امام در اثر گماشتن كارگزاران عادل و شايسته رو به عمران و آبادى گذاشتند و سهم مردم به طور يكسان و بدون ملاحظه اين و آن، به آنان پرداخت شد.(84)
امام عليه‌السلام در برخورد با دشمنان خود، چنان قاطع بود كه در مبارزه با سه طيف ناكثان، قاسطان و مارقان، ذرّه‌اى سستى به خود راه نداد و چشم فتنه را از كاسه بيرون كشيد و آن را در نطفه خفه كرد(85) و خود را چنان ندانست كه در خواب بماند تا دشمن در بيخ گوش او پيش آيد،(86) و در سال آخر خلافت، مردم را به خاطر سستى در همراهى با خود براى جنگ با معاويه و جلوگيرى از هجوم و شبيخون سپاه او، به شدت مورد نكوهش قرار داد.
تأمين امنيت از نگاه امام چنان ضرورى است كه در پاسخ به شعار «لا حُكمَ الا لِلّه» خوارج، معتقد بود كه مردم حتى به حاكمى فاسق براى تأمين امنيت نيازمندند.(87)
اين‌ها و صدها نمونه ديگر به خوبى نشان مى‌دهند كه امام عليه‌السلام به طور كامل، به آنچه درباره وظايف زمامداران باورمند است، در مقام عمل پايبند بوده.
جالب آنكه امام عليه‌السلام در لابه‌لاى گفتار خود، از دوران زمام‌دارى خويش دفاع كرده و آن را موفق ارزيابى نموده است. ايشان در لابه‌لاى اين سخنان، به اجراى كامل عدالت، اجراى حدود الهى، حاكميت ارزش‌هاى انسانى، تعليم و تأديب مردم و… اشاره كرده است.
در فرازى از نهج‌البلاغه درباره حكومت خود چنين آورده است: «آيا حكم قرآن را ميان شما جارى نداشتم؟ و آيا ثقل اصغر (حسن و حسين عليه‌السلام ) را در ميان شما نگذاشتم؟ هر آينه در ميان شما مراتب ايمان را ثابت گرداندم و به حدود حلال و حرام آگاهتان ساختم و از دادگرى خود لباس عافيت بر شما پوشانيدم و با قول و فعل خود، كار نيكو را در ميان شما گستردم و اخلاق كريمه خود را به شما ارائه نمودم.»(88)
امام در اين فراز، بر اجراى كامل احكام و حدود قرآن و ارزش‌هاى اخلاقى در عرصه حكومت خود پاى فشرده است؛ چنان‌كه تصريح نموده با عدالت خود، عافيت را به مردم ارزانى داشته و با قول و فعل نيك خود، سيماى حكومت اسلامى را به تصوير كشيده و بالاتر از همه آنكه با سجاياى اخلاقى، كه از خود ارائه كرده، الگويى زنده و كارآمد براى حق‌پويان عرضه داشته است؛ چنان‌كه خود معتقد است:
«مَن نَصبَ نَفسُه لِلنّاسِ اماما فَليبدأ بِتعليمِ نفسِه قَبلَ تَعليمِ غيرِه»؛(89) آنكه خود را پيشواى مردم قرار مى‌دهد، بايد پيش از تعليم ديگران، به تعليم خود بپردازد.
در جاى ديگر، ضمن تأكيد بر حسن معاشرت خود با مردم، اعلام مى‌كنند كه آنان را از ذلّت و خوارى رهانيده است.(90)
در فرازى ديگر چنين مى‌فرمايد:
«اَيُّها الناسُ اِنّى قَد بَثَثتُ لكم المواعظَ الّتى وَعظَ الانبياءُ بِها اُمَمهُم و أدّيتُ اِليكم مَا أدّتِ الاوصياءُ الى مَن بعدهَم و اَدّبتكُم بِسَوطي فَلَم تَستقيمُوا»؛(91) اى مردم! من پندهايى در ميان شما پراكندم كه پيامبران به امّت‌هاى خود مى‌گفتند و چيزهايى به شما گفتم كه جانشينان به كسانى كه پس از آنان بودند، و شما را با تازيانه موعظه خود ادب كردم.
خود آن حضرت در خطبه‌اى بيان نمودند كه يكى از حقوق مردم بر زمامداران تعليم و تأديب آن‌هاست.(92) در اين فراز نيز اعلام كرده‌اند كه به اين حقوق عمل كرده و مسئوليت خود را در قبال آن‌ها انجام داده‌اند. بخش نخست گفتار امام تعليم مردم در خارج ساختنشان از جهل و گم‌راهى، و بخش دوم خطبه تربيت و تأديب اخلاقى آنان است.

4. ملازمت با پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله

از جمله امتيازات منحصر به فرد اميرمؤمنان عليه‌السلام، كه در نهج‌البلاغه مكرّر بر آن انگشت گذاشته شده، ملازمت و پيوستگى دايم با پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله است. طولانى‌ترين فراز نهج البلاغه، كه به اين امر پرداخته، خطبه «قاصعه» است:
«… من او را پيروى مى‌كردم؛ آنسان كه بچه شتر مادر خود را پى‌روى مى‌كند. هر روز از اخلاق خود، از فضيلتى آشكار رايتى برمى‌افراشت و به من فرمان مى‌داد كه از او پى‌روى كنم. هر سال در حراء مجاور مى‌گرديد و من او را مى‌ديدم و جز من او را نمى‌ديد. در آن روزها، اسلام در خانه‌اى نبود، جز رسول‌اللّه صلى‌الله‌عليه‌و‌آله و خديجه، و من سومين آنان بودم. نور وحى و رسالت را ديدم و بوى نبوّت را شنيدم. هنگامى كه وى بر او صلى‌الله‌عليه‌و‌آله نازل شد، ناله شيطان را شنيدم. گفتم: اى رسول خدا! اين ناله چيست؟ فرمود: “اين شيطان است. همانا كه از عبادت خود مأيوس شده است. آنچه را تو مى‌شنوى من مى‌شنوم، و آنچه را من مى‌بينم تو مى‌بينى، جز آنكه تو پيامبر نيستى، اما تو وزيرى و بر خير و نيكويى هستى”.»(93)
اين ملازمت با شيفتگى و دل‌بستگى هر چه تمام‌تر، با بدان‌جا ادامه يافت كه سر پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله هنگام وفات، بر دامن حضرت على عليه‌السلام بود و با يارى فرشتگان، پيامبر را غسل دادند و بر ايشان نماز گزاردند.(94)
دل‌دادگى به پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله و تأثّر از دست دادن اين وجود گران‌مايه چنان امام را مشغول ساخت كه وقتى عبّاس، عموى پيامبر، از جمع‌شدن گروهى در «سقيفه» و انتخاب خليفه خبر آورد، امام عليه‌السلام بدان با بى‌اعتنايى برخورد كرد، و احترام به جنازه پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله را مهم‌تر از هر چيز شمرد.(95)
چنان‌كه از گفتار امام عليه‌السلام برمى‌آيد، ايشان دو بهره اساسى از همراهى با پيامبر برد: 1. بهره تربيتى؛ 2. بهره علمى. در بُعد تربيتى، همين بس كه آن حضرت خود را تربيت شده پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله مى‌داند.(96)
و چنان‌كه از خطبه «قاصعه» هويداست، پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌و‌آله از روز نخست، تربيت همه‌جانبه روحى و اخلاقى حضرت على عليه‌السلام را وجهه همّت خود ساخت. گويا آن حضرت از جانب خداوند مأموريت داشت كه حضرت على عليه‌السلام را به دست خود تربيت نمايد.
اگر پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله آيينه تمام‌نماى حق و تبلور صفات كمال الهى و انسانى است، بايد على عليه‌السلام را نيز آيينه تمام‌نماى پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله دانست. در عظمت شخصيت پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله، كه منصب معلمى براى حضرت على عليه‌السلام برعهده داشت، همين بس كه اميرمؤمنان عليه‌السلام با وجود برخوردارى از چنان روحيه شجاعت و جنگاورى، در توصيف شجاعت پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله مى‌فرمايد: «وقتى تنور جنگ داغ مى‌شد، ما به پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله پناه مى‌برديم كه او از همه كس شجاع‌تر و به دشمن نزديك‌تر بود.»(97)
در بيان بهره‌برى علمى حضرت على عليه‌السلام از پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله نيز همين بس كه على عليه‌السلام باب شهر علم پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله و گنجور آن دانش بيكران است.(98)
امام عليه‌السلام در فرازهايى از نهج‌البلاغه تصريح مى‌كند كه قرآن و سنّت را به يُمن ملازمت با پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌و‌آله فرا گرفته است؛(99) چنان‌كه در تمام مواردى كه از وقوع رخدادهايى در آينده خبر داده يا با رخدادى خاص مواجه مى‌شد، اعلام مى‌كرد كه پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله اين دانش‌ها را به او آموخته و او را نسبت به وقوع اين حوادث، اطمينان داده است.(100) بدين‌روى، بر اين جمله پاى مى‌فشرد كه نه من دروغ مى‌گويم و نه به من سخن ناراستى ابلاغ شده است:
«واللّهِ ما كتمتُ وشمةً و لا كذبت كذبةً و لقد نُبّئتُ بهذا المقامِ و هذا اليومِ»؛(101) به خدا سوگند كه هيچ كلمه‌اى را ناگفته نگذاشتم و هيچ سخنى به دروغ نگفتم و همانا كه مرا به اين مقام و اين روز آگاهى داده‌اند.
و در جاى ديگر، درباره راست‌گويى رساننده ـ يعنى پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‌آله ـ و عدم جهل شنونده ـ يعنى خود ـ مى‌فرمايد: «ما كَذبَ المُبلّغِ ولا جَهِلَ السامعُ»؛(102) نه رساننده دروغ گفته و نه شنونده جاهل است.

پي نوشتها:

1. دكتراى علوم قرآن و حديث و عضو هيأت علمى پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامى.
2. نهج‌البلاغه، انتشارات دارالهجرة قم، خطبه 216، ص 335.
3. همان، نامه 28.
4. همان، حكمت، 322.
5. همان، حكمت، 37.
6. محمدباقر مجلسى، مرآة العقول، ج 3، ص 19 ـ 20.
7. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 296.
8. محمد محمدى رى‌شهرى بمساعدة محمدكاظم الطباطبائى و محمود الطباطبائى، موسوعة الامام على بن ابى طالب عليه‌السلام، ج 8، ص 192 ـ 188.
9. محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 41، ص 313 و ص 354.
10. نهج‌البلاغه، خطبه 149.
11. همان، خطبه 93.
12. همان، خطبه 93.
13. همان، خطبه 147.
14. همان، خطبه 3.
15. ابن شهر آشوب، مناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 3222 / ابن طاووس، سعد السعود، ص 228 / محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 40، ص 173.
16. محمد محمدى رى‌شهرى بمساعدة محمدكاظم الطباطبائى و محمود الطباطبائى، پيشين، ج 8، ص 418، به نقل از: علامه مامقانى، تنقيح المقال، ج 1، ص 403.
17. نهج‌البلاغه، خطبه 5.
18. همان، خطبه 116.
19. همان، خطبه 175.
20. همان، خطبه 93.
21. همان، خطبه 57.
22. همان، خطبه 93 و 151.
23. همان، خطبه 105 و 158.
24. همان، خطبه 73.
25. همان، خطبه 101 و 138. درباره مخاطب اين خطبه‌ها اختلاف است، ولى بيشتر آن‌ها را ناظر به عبدالملك بن مروان دانسته‌اند. نك: ابن ابى الحديد، پيشين، ج 7، ص 99.
26. همان، خطبه 116.
27. همان، خطبه 16.
28. همان، خطبه 47.
29. همان، خطبه 128.
30. همان، خطبه 128.
31. همان، خطبه 103 و 108 و 156 و 147.
32. همان، خطبه 138 و حكمت 209.
33. ابن ابى الحديد، پيشين، ج 8، ص 175.
34. همان، ج 8، ص 215.
35. نهج‌البلاغه، خطبه 128.
36. همان، خطبه 189.
37. براى تفصيل بيشتر، ر. ك: شيخ طوسى، تفسير تبيان، ج 2، ص 326 / سيدمحمدحسين طباطبائى، الميزان، ج 2، ص 348ـ350.
38. نهج‌البلاغه، خطبه 10.
39. همان، نامه 62.
40. همان، خطبه 97.
41. همان، خطبه 22.
42. همان، خطبه 197.
43. همان، حكمت 184.
44. پيامبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌و‌آله در حديث «بدء الدعوة» خطاب به اطرافيان و خويشان خود فرمود: «اِنّ هذا أخى و وصيّى و خليفتى فيكم فاسمعوا له و اطيعوهُ.» (ابن شهر آشوب، پيشين، ص 8)
45. محمد بن يعقوب كلينى، اصول كافى، ج 8، ص 131 و ص 163.
46. شيخ مفيد، الاختصاص، ص 353.
47. نهج‌البلاغه، نامه 45.
48. همان، خطبه 200.
49. همان، خطبه 33.
50. همان، خطبه 3.
51. همان، نامه 45.
52. همان.
53. همان.
54. همان، خطبه 3.
55. همان، خطبه 160.
56. همان، خطبه 33.
57. همان، حكمت 77.
58. همان، نامه 68.
59. همان، حكمت 236.
60. همان، خطبه 224.
61. همان، خطبه 209.
62. اين كتاب در پنج جلد توسط منشورات دار مكتبة الحياة، چاپ شده و چنان‌كه در مقدمه آن آمده، به زبان‌هاى فارسى، هندى و انگليسى ترجمه شده است.
63. نهج‌البلاغه، خطبه 224.
64. همان.
65. همان.
66. نك: محمد محمدى رى‌شهرى بمساعدة محمدكاظم الطباطبائى، محمود الطباطبائى، پيشين، ج 7، ص 37 ـ 45. در اين كتاب، نام نُه تن از ياران امام عليه‌السلام كه در اثر برنتابيدن از عدالت ايشان به شام نزد معاويه گريخته‌اند، آمده است.
67. نهج‌البلاغه، خطبه 126.
68. براى تفصيل بيشتر، نك: ملامهدى نراقى، جامع السعادات، ج 1، ص 50 و 208.
69. مرحوم علاّمه حلّى در تبيين ضرورت افضليت امام عليه‌السلام بر ديگران در ابعاد گوناگون، چنين آورده است: «و يدخل تحت هذا الحكم كون الامام أفضل فى العلم و الدين و الكرم و الشجاعة و جميع الفضائل النفسانية والبدنية.» (شرح تجريد الاعتقاد، ص 366)
70. نهج‌البلاغه، خطبه 192.
71. همان، خطبه 104.
72. همان، نامه 45.
73. همان، نامه 62.
74. در ادامه همين نامه آورده است: «و اِنّى الى لقاءِ اللّه و حسنِ ثوابِه لمنتظرٌ راجٍ»؛ من به ديدار و پاداش نيك الهى منتظر و اميدوارم.
75. امام عليه‌السلام در اين‌باره فرموده‌اند: «واللّه لابن أبى طالبٍ آنسُ بالموتِ مِن الطفلِ بثدىِ أُمّه.» (نهج‌البلاغه، خطبه 5.)
76. سخن امام عليه‌السلام چنين است: «واللّه ما فجأنى من الموتِ واردٌ كرهته و لاطالعٌ أنكرتُه، و ما كنتُ الاّ كقاربٍ وَرَدَ و طالبٍ وجَدَ و ما عنداللّه خيرٌ للابرار»؛ به خدا سوگند كه مرگ چيزى نبود كه ناگهان بر من تاخته باشد و من آن را ناخوشايند شمارم يا ناگهان روى نموده باشد و من آن را ناروا دانم. من همچون تشنه‌كامى بودم كه نزديك چشمه‌سار باشد و بر آن فرود آيد، و همچون پى‌جويى كه به مطلوب رسيده باشد، و آنچه نزد خداوند است براى نيكان بهتر است. (همان، نامه 23).
77. همان، خطبه 175.
78. جرج جرداق، الامام على صوت العدالة الانسانيه، ج 1، ص 106 / و نيز نك: صافى گلپايگانى، رمضان در تاريخ، ص 278 ـ 284.
79. نهج‌البلاغه، خطبه 16.
80. همان، خطبه 27.
81. محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 44، ص 81.
82. نهج‌البلاغه، نامه 41. در اينكه مخاطب اين نامه كيست، ميان شارحان نهج‌البلاغه، اختلاف‌هاى چشمگيرى وجود دارند. نك: حبيب‌الله هاشمى خوئى، منهاج البراعه، ج 20، ص 75 / محمّدجواد مغنيه، فى ظلال نهج‌البلاغه، ج 3، ص 560 / حاج ملاّ صالح قزوينى، شرح نهج‌البلاغة، ج 3، ص 250 / شيخ محمدتقى تسترى، بهج الصباغة، ج 13، ص 457. ابن ابى الحديد، پيشين، ج 16، ص 455 / ابن ميثم بحرانى، شرح نهج‌البلاغه، ج 2، ص 408. براى تفصيل بررسى آراء، نك: على اكبر ذاكرى، سيماى كارگزاران على بن ابى طالب عليه‌السلام، 485 ـ 550.
83. نهج‌البلاغه، نامه 45.
84. براى آشنايى با سيره اميرمؤمنان عليه‌السلام با كارگزاران خود ر. ك: على اكبر ذاكرى، پيشين.
85. امام عليه‌السلام فتنه جمل را چنان خطرناك مى‌دانست كه تنها خود را قادر به فرونشاندن آن مى‌شناخت. نك: نهج‌البلاغه، خطبه 93.
86. همان، خطبه 6.
87. همان، خطبه 40.
88. همان، خطبه 87.
89. همان، حكمت 73.
90. همان، خطبه 159.
91. همان، خطبه 182.
92. همان، خطبه 34.
93. همان، خطبه 192.
94. سخن امام عليه‌السلام چنين است: «و لقد قبض رسول اللّه صلى‌الله‌عليه‌و‌آله و اِنّ رأسه لعلى صدرى، و لقد سالت نفسه فى كفّى فاَمرتها على وجهى و لقد ولّيتُ غسله صلى‌الله‌عليه‌و‌آله و الملائكةُ اعوانى»؛ رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌و‌آله در حالى پرواز كرد كه سرش روى سينه‌ام بود و روحش در ميان دستم از تنش جدا شد و من دستانم را [به تبرّك] بر چهره‌اش كشيدم و خود كار تغسيل او را برعهده گرفتم، در حالى كه فرشتگان يارى‌ام مى‌دادند. (همان، خطبه 197.)
95. صائب عبدالحميد، تاريخ الاسلام السياسى و الثقافى، ص 290.
96. محمّد محمّدى رى‌شهرى، ميزان الحكمه، 1416، قم، دارالحديث، ج 1، ص 58.
97. نهج‌البلاغه، ترجمه محمد دشتى، بخش حكمت، ص 211 ذيل فصل تذكر فيه شيئا من غريب كلامه المحتاج الى التفسير.
98. فرمايش رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌و‌آله : «أنا مدينة العلم و علىّ بابها» براى نمونه ر. ك: شيخ صدوق، الخصال، ص 574 / ابن شهر آشوب، پيشين، ج 1، ص 314.
99. نهج‌البلاغه، خطبه 210.
100. همان، خطبه 128.
101. همان، خطبه 16.
102. همان، خطبه 101.

منبع: فصل نامه شيعه شناسي – شماره 10

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

+ 6 = 7