فضای بزرگ و مرتبی به چشم می‌آید. برای رفتن به پابوس آقا باید از دروازه‌ای بلند بگذری که با آجرهای منقش به آیه‌های قرآن زینت شده است. اولین چیزی که به چشم می‌آید، صفوف مرتب از سنگ قبرهایی است که همه به دور امامزاده قرار دارند. اتاقکی که ضریح آقا در آن قرار دارد هم اتاقی دوار، نه چندان بزرگ اما بسیار بلند است با گنبدی مخروطی و نوک‌تیز و به رنگ آبی.امامزادگان در چهار مقطع تاریخی، از دیار خود به سرزمین ایران عزیمت کرده‌اند و ایران مأمن آنها شده است. اولین حضور امامزادگان در ایران پس از حادثه غمبار کربلا است. دومین دوره حضور امامزادگان در ایران، مربوط به دوران امامت امام رضا (علیه السلام) پس از حضور ایشان در سرزمین مرو بود.

در دوران حکومت بنی‌عباس بسیاری از امامزادگان در سرزمین خود دست به قیام زدند اما به دلیل نداشتن یار و پشتیبان با شکست مواجه شدند؛ بنابراین آنان سرزمین ایران را مأمنی برای حضور خود برگزیدند. آمده بودند و در غرب و در منطقه طبرستان حکومت تشکیل دادند. این مقطع بیش از زمان‌های دیگر اهمیت دارد.

بقعه متبرکه امامزاده عباس(علیه السلام)

امامزاده عباس از نوادگان امام زین‌العابدین است و به 10 فاصله به وی می‌رسد.

در منطقه 19 تهران، اسلامشهر، چهاردانگه، دوراهی تمام نشده که تابلو امامزاده به چشم می‌خورد.

مرقد این امامزاده در واقع در شهرک صنعتی چهاردانگه واقع شده که بنای آن مربوط به دوره صفویه بوده و به مرور زمان خراب شده است.

گویا تمام امامزاده‌های این منطقه برای دیدن امام هشتم راهی ری بودند که به دام سفاکان وقت می‌افتند و شهید می‌شوند. این داستان، داستان این امامزاده هم هست. برای زیارت امامزاده عباس باید وارد خیابان عریضی بشوی. حال و هوای خوشی دارد. صدای قرآن به گوش می‌رسد و مردم با فاصله اما دسته دسته به سمت امامزاده می‌روند.

آخر هفته است و احمدرضا بختیاری متولی امامزاده این روزها را پررفت و آمدترین روزهای زیارت این مکان روحانی می‌داند.

قدم اول

فضای بزرگ و مرتبی به چشم می‌آید. برای رفتن به پابوس آقا باید از دروازه‌ای بلند بگذری که با آجرهای منقش به آیه‌های قرآن زینت شده است. اولین چیزی که به چشم می‌آید، صفوف مرتب از سنگ قبرهایی است که همه به دور امامزاده قرار دارند. اتاقکی که ضریح آقا در آن قرار دارد هم اتاقی دوار، نه چندان بزرگ اما بسیار بلند است با گنبدی مخروطی و نوک‌تیز و به رنگ آبی. عادت داری که گنبدها را طلایی، نقره‌ای و یا سیز ببینی و این رنگ خاص مدتی چشم ذهنت را به خودش مشغول می‌کند.

سمت راست صحن، نمایی کوچک از حرم امامزاده قرار دارد؛ منتها بدون دیوار. به سمتش می‌رود. قبرها را می‌شمارند. بهشتیان در آن سکنی دارند. 5 قبر. بدون آنکه نام و نشان و سنی روی سنگ‌ها درج شده باشد. فقط روی هر سنگ با رنگ قرمز نوشته‌اند شهید گمنام.

برای آنکه مانع ورود مردم و نزدیک شدن آنها با قبور شهدای گمنام شوند، دورشان را زنچیر نازکی کشیده‌اند. مردی بی توجه به این مرزها، بالای قبرها نشسته است و روی آنها را با گلاب می‌شوید و زیر لب می‌خواند:

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

معنی‌اش را نمی‌داند. وقتی نگاهش با نگاه مرد گره می‌خورد می‌فهمد که مدت زیادی است به او زل زده است. سر را به زیر می‌اندازد تا برای زیارت به سمت امامزاده برود که صدای مرد میخکوبش می‌کند: «بار اولته می‌یای؟ تا حالا ندیدمت. اینها خیلی کریمن. هیچکی رو دست خالی نمی‌ذارن. دعا کن یه نشونی از یوسف من هم بفرسته. من به یه نشونی راضی‌ام.»

حالا می‌داند که فرزند 16 ساله‌اش را به جنگ فرستاده و هنوز از او خبری ندارد. وقتی آخرین اسرا به ایران آمدند مطمئن می‌شود که بچه‌اش را از دست داده. برای شهید شدنش ناراحت نیست. بی تاب قبری است تا روی آن سنگی بگذارد و برای جگر گوشه‌اش مویه کند. 

آن زن آمد

احمدرضا بختیاری متولی امامزاده، دو سالی می‌شود که شب و روزش را با مردم و در ‌این مکان روحانی می‌گذراند. داخل حرم، کنار ضریح اتاقکی شیشه‌ای دارد و از درون همان اتاقک با خوشرویی تمام پاسخگوی همه است. می‌گوید: این امامزاده 400 سالی سن دارد اما این بقعه و ضریح را 10 سالی می‌شود که برای آقا درست کرده‌اند.

چیز زیادی درباره‌اش نمی‌داند اما کرامات زیادی از آقا دیده است. به گوشه حرم اشاره می‌کند و زنی را نشان می‌دهد که انبوهی لقمه نان و پنیر و سبزی را جلو پاهایش گذاشته و آنها را به مراجعان زوار حرم می‌دهد. می‌گوید: این زن داستان جالبی دارد. باید بشنوی. حتما خوشت می‌آید.

به سمتش می‌رود. دستش را برای گرفتن لقمه‌ای دراز می‌کند. می‌گوید: قبول باشد و زن جوابش می‌دهد که هست. مطمئن باش. شک نکن.

زیارتنامه‌ای برمی‌دارد و می‌نشیند کنارش. می‌خواهد بپرسد رویش نمی‌شود. متولی آستان پادرمیانی می‌کند و زن بی کم و کاست شروع می‌کند به نقل دلدادگی‌اش به آقا.

مهاجر است اما فارسی را با لهجه تهرانی صحبت می‌کند. می‌گوید بچه بوده که با پدرش به تهران مهاجرت کرده و حالا برای خودش کودکی 12 ساله دارد. سه سال است که هر هفته پنج‌شنبه‌ها به پابوس آقا می‌آید و نذرش را ادا می‌کند.

نامش گل‌نسا است و می‌گوید: پسرم از روزی که دنیا آمد مشکل داشت. بیمار بود. هر کاری برایش می‌کردیم، هر بیماری‌اش که خوب می‌شد، جای دیگری از بدنش درگیر بیماری تازه‌ای می‌شد. من و شوهرم هر پولی که در می‌آوردیم خرجش می‌کردیم اما فایده‌ای نداشت. آخرین بار فهمیدم سرطان خون گرفته. دکترها سربسته به شوهرم گفته بودند باید قطع امید کنیم. دیگر درمان فایده‌ای نداشت. آخرین بار که برای بستری کردنش به بیمارستان رفتیم، دکترها گفتند پولمان را دور نریزیم. گفتند دیگر فایده‌ای ندارد.

این زن افغان ادامه می‌دهد: تمام درها به رویم بسته شده بود. از یکی از زن‌های همسایه درباره امامزاده چیزهایی شنیده بودم اما آن روزها اعتقادی به معجزه نداشتم و ترجیح می‌دادم از میان داروها شفا بخواهم و باور داشتم که تنها دکترها می‌توانند حال بچه‌ام را خوب کنند. زن همسایه چند بار به دیدن آقا رفته بود و نذر هم کرده بود. حال بدی داشتم و وقتی دکترها بچه‌ام را بستری نکردند با صدای بلند گریه می‌کردم و به زن همسایه می‌گفتم دیدی؟ دیدی امامزاده‌ات هم کاری نکرد. شرمنده می‌شوم هر بار که به یاد می‌آورم کارهایی که کردم و حرف‌هایی که زدم را.

خوان رحمت

گل‌نسا می‌گوید: با کلی قرص آرامبخش خوابیدم. توی خواب مرد جوانی به دیدن من آمد و گفت به دیدنش بروم. آدرس هم داد. گفت ما همه مردم را دوست داریم. گفت بچه‌ام شفا پیدا می‌کند و نگران نباش. بیدار که شدم خواب را باور نکردم. فکر می‌کردم از تاثیر قرص‌ها و حرف‌هایی که زده‌ام این خواب را دیده‌ام. اما کلام و صورت آن مرد لحظه‌ای از جلو نظرم دور نمی‌شد.

سه شب، درست سه شب متوالی همین خواب را دیدم. صبح روز چهارم تصمیم گرفتم به آدرسی بروم که مرد در خوابم بارها آن را تکرار کرده بود. آدرس را پیدا کردم. همین جا. درست همین جا. بچه‌ام را هم آوردم برای پابوس آقا. خوب شد. بچه‌ام در یک چشم به هم زدن چشم‌هایش را باز کرد و از من غذا خواست. ماه‌ها بود صدایش را نشنیده بودم. از آن روز به بعد هر پنج‌شنبه به امامزاده می‌آیم و ادای دین می‌کنم. آقا خودش به من آدرس داد.

خداحافظی

داستان گل‌نسا برایش عجیب است. به دور و بر نگاه می‌کند و می‌بیند گویا از این اتفاق‌ها زیاد در این امامزاده می‌افتد. مردم زیاد در برابر حرف‌های این زن تعجب نمی‌کنند. سرش را می‌برد بالا. نگاهش به گنبد آبی آقا می‌افتد.

او ادامه می‌دهد: دوست دارند این امامزاده شبیه حرم‌های بزرگ باشد، برای همین تا جایی که امکان داشته سقف آن را بلند گرفته‌اند. برنامه‌های عمرانی زیادی برای این امامزاده دارند. قرار است به زودی مرمت شود و برای دیوارهای آجری این حرم فکری و برنامه‌ای اجرا شود.

متولی امامزاده عباس ادامه می‌دهد: البته الان برنامه‌های فرهنگی زیادی انجام می‌شود اما به دلیل اینکه امامزاده بنای جداگانه‌ای ندارد، تابستان‌ها با داربست اتاقی برزنتی برای مردم درست می‌کنیم و در آن برنامه‌های مختلفی از جمله حفظ قرآن، پاسخگویی به سؤالات، کلاس‌های نقاشی، طراحی و هنرهای دستی را برای مردم و بچه‌های محل برگزار می‌کنیم.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

73 + = 79