خواهر خورشيد نزديک دو ماه است که در راهيم(1). خيلي خسته شده ايم، ولي هرچه باشد، بهتر از مدينه است. آنجا شب و روز مي ترسيديم. وقتي بابا از خانه بيرون مي رفت، اميد نداشتيم برگردد.

نويسنده:فاطمه( شمسي) وفايي

نزديک دو ماه است که در راهيم(1). خيلي خسته شده ايم، ولي هرچه باشد، بهتر از مدينه است. آنجا شب و روز مي ترسيديم. وقتي بابا از خانه بيرون مي رفت، اميد نداشتيم برگردد. چند نفر از دوستانم هنوز هم فکر مي کنند روزي پدرشان را خواهند ديد، ولي بابا مي گويد:«هر شيعه اي که دست دشمنان بيفتد، زنده نمي ماند.»
تا زماني که امام رضا ( علیه السلام )در مدينه بود، اينقدر شيعيان را اذيت نمي کردند، ولي از زماني که با زور، امام را به خراسان بردند، روزگار ما سياه شده. اگر مأموران جلو شيعيان را نمي گرفتند، همه با امام مي رفتيم.
از بس روي شتر نشسته ام، کمرم خشک شده. احساس مي کنم سرم اندازه همه سنگ هاي اين بيابان سنگين شده. کاش به کاروان استراحت بدهند!
يادم رفت بگويم، امام رضا ( علیه السلام )يک سال بعد از سفر به خراسان، به خواهرش نامه نوشت و او را به خراسان دعوت کرد. ما هم به همراه عده اي از خواهران، برادرها و دوستان امام به طرف خراسان حرکت کرديم.
رئيس کاروان ما حضرت فاطمه، خواهر امام رضا ( علیه السلام )است. او دختر امام موسي بن جعفر و عمه امام جواد است. آره، با کاروان مهمي هم سفر هستم و براي همين هم نگران نيستم.
سواري به قافله نزديک مي شود. چه گرد و خاکي بلند کرده! اسب، عجب نفس نفسي مي زند! حتماً کلي غبار توي گلويش رفته.
بزرگ ترها دورش جمع مي شوند. حتماً خبري آورده.
برادرهاي خانم، هارون، جعفر، قاسم، فضل(2) خيلي نگران شدند، ولي در اين بيابان دورافتاده
کسي ما را نمي شناسد، چه خطري مي تواند ما را تهديد کند؟
مي گويند:« به چند کاروان حمله کرده اند.»
مي پرسم : کي حمله کرده؟ براي چي؟
مادرم مي گويد: به دستور مأمون به چند کاروان که به خراسان مي رفتند، حمله کرده اند.
پرسيدم: آخه براي چي؟!
مادر: دشمنان هميشه مي خواهند ما را از امامانمان دور کنند.
مي پرسم: براي چي؟!
مادر: هميشه آدم هاي ستمگر، دشمن امامان بودند. آنها به مردم ظلم مي کردند و امامان ما هم به مبارزه با آنها برمي خاستند. حالا هم سعي مي کنند که نگذارند ياران امام رضا ( علیه السلام )به خراسان برسند. مي ترسند که به کمک هم، دشمنان خدا را نابود کنند.
به ياد صحبت هاي مادربزرگ افتادم که مي گفت:« بعد از شهادت امام حسين( علیه السلام )، حضرت زينب به کمک امام زين العابدين، مردم را از ظلم و ستم دشمنان خدا باخبر کرد.» حالا هم مأمون براي جلوگيري از آگاهي مردم از بي عدالتي هايش، نمي گذارد اين خواهر و برادر به هم برسند. از اين فکر، تنم مي لرزد. مثل اينکه مادر هم مثل من فکر کرده است. حضرت معصومه مشغول ذکر گفتن است. مادر آهسته مي گويد:« مگر از روي جنازه ما بگذرند تا بتوانند صدمه اي به خانم بزنند. عشق و معرفت و محبت ما به امامان، همه از درس هاي اوست. اين خانم به گردن همه ما حق دارد». آهسته مي پرسم: خانم که از شما کوچک ترند، چه طور به شما درس مي دادند؟
مادر مي گويد: ما، در مدينه همسايه امام کاظم( علیه السلام ) بوديم. خوب به ياد دارم اول ذيقعده سال 173 که خانم به دنيا آمد، 25 سال من هم تمام شد.
مي گويم: پس، شما هم سن امام رضا ( علیه السلام )هستيد.
مادر: درست گفتي. حالا خانم 27 سال دارد و از خيلي از شاگردانش، کم سن و سال تر است، ولي چون در خانه اي بزرگ شده که پدر، مادر، برادر و حتي عمه اش دانشمند بودند، از همان کودکي علوم زيادي را فراگرفت.
دوست دارم مادر باز هم از خانم حرف بزند، ولي مثل اينکه زبانش از شدت گرما و عطش به سختي توي دهانش مي چرخد.
مادر لب هاي ترک خورده اش را تکان مي دهد و مي گويد: خانم در سنين کودکي بود که عده اي از شهر ديگري براي گرفتن جواب سؤال هايش به در خانه آنها آمدند. آن روز، امام کاظم( علیه السلام ) و امام رضا ( علیه السلام )در خانه نبودند. حضرت فاطمه دلش نيامد مهمانان دست خالي برگردند، جواب همه سؤال ها را نوشت و به آنها داد.
مسافران تشکر کرده، به طرف شهرشان حرکت کردند. در راه امام کاظم( علیه السلام ) را ديدند و جريان را برايش تعريف کردند. امام وقتي ديد دختر کوچکش همه جواب ها را صحيح نوشته، خوشحال شد و فرمود:« پدرش فدايش!» مي گويم : حتماً از پدرش ياد گرفته اند؟!
اگر خود خانم علاقه نداشت، نمي توانست از علم پدرش استفاده کند. تازه خانم از شش سالگي بيشتر با برادرش امام رضا( علیه السلام ) زندگي مي کرد؛ چون پدرشان خيلي وقت ها در زندان بود و وقتي خانم ده سال داشت، پدرش به دستور هارون ظالم به شهادت رسيد و خانم از محبت و علم پدرش محروم شد.
مي گويم: پس، خانم شانزده سال شاگرد امام رضا ( علیه السلام )بود، حتماً خيلي به امام علاقه دارد؟!
مادر: آره، مادر جان! اين را دشمنان هم فهميده اند، براي همين، جان خانم در خطر است.
مردانمان، دستشان روي قبضه شمشيرهايشان است و زنان، بچه هايشان را به سينه چسبانده اند. به راحتي صداي قلب مادر را مي شنوم. عرق صورتم، چادر مادر را خيس کرده است. فقط خانم، آرام همچنان مشغول ذکر گفتن است.
فکر مي کنم: خداي نکرده اگر به کاروان حمله شود، چي؟ نکند آن حضرت، برادرش امام رضا ( علیه السلام )را نبيند و… اما خيلي بدبينانه فکر مي کنم. بايد طور ديگري فکر کنم. چشم هايم را مي بندم، در خيال خود همه را به خراسان مي رسانم. شترها زير سايه درختان استراحت مي کنند و زنان و کودکان، حتي برادرهاي حضرت ديگر نگران نيستند. خانم از ته دل خوشحال است. دست در گردن برادر و امامش انداخته، آهسته چيزي مي گويد و هر دو لبخند مي زنند.
با زمزمه هاي مادر، چشم هايم را باز مي کنم. دارد قرآن مي خواند. من هم سوره هايي را که بلدم، مي خوانم.
خواهر خانم، دهانه شترش را بالا کشيده، به ما نزديک مي شود. سرش را به طرف مادرم خم کرده، مي گويد: مي ترسم فرمايش جدم امام صادق( علیه السلام ) در همين سفر اتفاق بيفتد.
مادر با انگشت، عرق پيشاني اش را پاک مي کند و مي پرسد: منظورت چيه؟
خواهر خانم: مادر بزرگم تعريف مي کرد: وقتي امام کاظم( علیه السلام ) به دنيا آمد، پدرش امام صادق( علیه السلام ) فرمود:« اين کودک، صاحب دختري خواهد شد که نام او فاطمه است. او وقتي که از مدينه به خراسان مي رود، در راه مسموم مي شود و در شهر قم به شهادت مي رسد. هرکس او را بشناسد و زيارتش کند، خداوند او را به بهشت مي برد.»
خواهر خانم و مادرم هر دو گريه مي کنند. حضرت فاطمه نگاهي به آنها مي کند و مي گويد:« نگران نباشيد! به خدا توکل کنيد.»
به مادرم مي گويم: از کجا معلوم اين، همان سفر باشد!
مادر اشک هايش را پاک مي کند و مي گويد: شايد هم فاطمه ديگري باشد؛ چون امام رضا( علیه السلام ) چند خواهر به اسم فاطمه دارد.
خواهر خانم، کمي آرام مي گيرد و مي گويد: خدا کند اين طور باشد! کاش من پيش مرگ خانم باشم!
براي اولين بار آرزو کردم کاش به اين سفر نيامده بوديم! ولي بعد فکر مي کنم که در مدينه هم آسايش نداشتيم، توکل به خدا!
مادرم مي گويد: خانم حرف هاي زيادي از پيامبران و امامان مي داند. آنها را خيلي شيرين و با علاقه تعريف مي کند. او مثل خود آنها زندگي مي کند و هيچ وقت گناه نمي کند.
هوا کمي خنک شده، گرد و خاک بيابان هم کم شده، برادران و برادرزاده هاي خانم يک لحظه از او دور نمي شوند.
از يکي مي پرسم: اينجا کجاست؟
مي گويد: ما در سرزمين ايران هستيم و اينجا نزديک شهر همدان است.
مادر مي پرسد: بعد از همدان کدام شهر است؟
مي گويد: بوزنجرد، طرزه، روذه، سونقين و ساوه.(3)
مادرم آرام شد، من هم نفس راحتي مي کشم. مادر مي گويد: خدايا شکرت! پس شهر قم در برنامه اين سفر نيست. خيالم راحت شد!
دو- سه روزي از آن ماجرا گذشته، به يک آبادي رسيده ايم، مي گويند«ساوه» است. قافله براي استراحت مي ايستد، زنان و کودکان آبي به سر و صورت مي زنند و مردان قافله مي خواهند آب و غذا تهيه کنند.
چند سواره از پشت ديوارهاي گلي بيرون مي آيند. هيکل هاي زشتي دارند و چهره هايشان را پوشانده اند. به سرعت به طرف قافله ما مي آيند. آه خداي بزرگ! به دادمان برس! گويا شمشيرهايشان را بيرون کشيده اند.
هول و هراس در ميان زنان و کودکان مي افتد. من و مادرم و بقيه خانم ها، دور حضرت معصومه جمع مي شويم تا آسيبي به او نرسانند.
مردان قافله خيلي زود خودشان را به چند قدمي خانم مي رسانند و با شجاعت مبارزه مي کنند. لحظه به لحظه به تعداد مهاجمان اضافه مي شود. آنها چند برابر افراد قافله ما هستند. برق تيغه شمشيرها در زير نور خورشيد و صداي به هم خوردنشان، تنم را مي لرزاند. زنان هم با چوب خيمه ها، مشغول دفاع هستند.
خون به سر و صورت همه پاشيده. چشم هايم را مي بندم و با تمام قدرت پيراهن مادرم را مي چسبم. صداي الله اکبر و لا اله الا الله مردان از ميان نعره هاي دشمنان به گوش مي رسد…
خدايا، چه صحنه وحشتناکي! دشمنان، مردان سالم و حتي تعدادي از زخمي ها را هم با خودشان مي برند. زنان سعي مي کنند جلو اسارت مردان را بگيرند، ولي موفق نمي شوند.
ما مانديم و 22 شهيد و تعدادي زخمي. نامردان حتي عده اي از کودکان و زنان را به شهادت رسانده اند.
در اين گير و دار، زن غريبه اي به ما نزديک مي شود که کوزه اي در دست دارد. چطور جرئت مي کند که به اين کاروان غارت شده و مظلوم کمک کند! عجيب است، کاري به او ندارند! ليوان را پر از شربت مي کند و به خانم و چند نفر از زنان و کودکان تعارف مي کند. با اصرار زن غريبه، خيلي ها از آن شربت مي خورند.
خانم سر جنازه ي تک تک شهدا مي رود و گريه مي کند و حرف هايي مي زند و خطاب به جدش مي گويد: يا رسول الله! تو شاهد باش که هنوز هم فرزندانت را به خاطر ياري دين اسلام و امامشان، به شهادت مي رسانند. خدايا! به من صبري همچون صبر زينب بده.
مردان مهاجم به سرعت دور مي شوند. ديگر گرد و غبار اسب هايشان هم پيدا نيست.
زنان و کودکان در کنار جنازه عزيزانشان ناله مي کنند. هيچ کس ما را دلداري نمي دهد. احساس غربت مي کنم، دلم از اين همه غريبي و غصه گرفته!
چند مرد پياده به قافله ستمديده مان نزديک مي شوند. فاصله زيادي ندارند، ولي چشم هايم خوب نمي بيند. از ترس فريادي مي کشم. يکي از آنها با صداي لرزان مي گويد: نترس دخترم! ما از مردان همين قافله ايم.
همه، نفس راحتي مي کشيم.
زني مي گويد: خدايا شکر، چه طور فرار کرديد؟
يکي از مردان مي گويد: وقتي مشغول بستن اسرا بودند، خود را پشت خانه ها پنهان کرديم، سپس به تپه هاي اطراف شهر پناه برديم.
کودکان را درون خيمه اي جمع مي کنند تا جنازه کشته شدگان را نبينند. اما در اين ميان، کساني که از شربت زن غريبه خورده اند، حال خوبي ندارند. گذشته از غصه شهدا و اسيران، بيماري افراد قافله، مخصوصاً حضرت معصومه، ما را نگران کرده است. منتظريم تا خانم خودشان فکري بکنند. از رنگ پريده و چشم هاي گود افتاده او مي شود فهميد که چقدر درد مي کشد؛ ولي با اين حال، سراغ کودکان و زخمي ها و بيماران را مي گيرد و به آنان دلداري مي دهد.
از آن ماجرا چند روز مي گذرد. نمي دانيم با اين همه بيمار و زخمي و داغ ديده، آن هم در شهر غربت چه کنيم. تازه، راه بلد قافله هم اسير شده است. مي گويند کارواني به ما نزديک مي شود. همه اهل کاروان باز هم خود را آماده حادثه اي ديگر مي کنيم. راستش، با صحنه هاي وحشتناکي که ديده ايم، ديگر از مرگ نمي ترسيم. اين بار زنان و حتي عده اي از کودکان دور خانم حضرت معصومه حلقه مي زنند، ولي او همه را به آرامش و توکل به خدا دعوت مي کند.
همه با نگراني کنارش مي نشينيم، هرکس مشغول خواندن دعا و آياتي مي شود، صداي خانم را خوب مي شنوم که به امام رضا ( علیه السلام )متوسل شده است.
مردانمان، حتي زخمي ها، چوب خيمه ها را برمي دارند و براي دفاع آماده مي شوند. پيرمردي که جلوتر از همه افسار شتري را مي کشد، نزديک مي آيد، سرش را پايين مي اندازد و سلام مي کند. با صدايي خسته جوابش را مي دهيم.
پيرمرد با اهل کاروان اظهار همدردي مي کند و بر سر کودکان دست نوازش مي کشد و دلجويي شان مي کند. آن گاه مي پرسد: خواهر عزيز امام رضا( علیه السلام ) کجاست؟
صداي خانم از بين زنان بلند مي شود، مي گويد: شما چه کسي هستيد؟ پيرمرد مي گويد: ما از قم آمده ايم و من موسي بن خزرج، از ياران امام رضا( علیه السلام ) هستم.
خانم مي پرسد: تا قم چقدر راه است؟
موسي بن خزرج جواب مي دهد؟ حدود ده فرسخ(4).
خانم: ما را به قم ببريد. از پدرم شنيده ام مردم قم از شيعيان ما هستند.
رنگ مادرم پريد. قلب من هم به شدت زد. سرم را به سينه مادرم تکيه مي دهم که به شدت مي لرزد. از گوشه و کنار کاروان صداي گريه بچه هاي يتيم که پدرشان را در هجوم دشمنان از دست داده اند، به گوش مي رسد. مردان کاروان قم، از همه دلجويي مي کنند و توجه خاصي به خانم دارند و از او مراقبت مي کنند. معلوم است موسي بن خزرج از مردان مشهور شهر قم است؛ چون هيچ کس جرئت نمي کند به قافله بي احترامي کند.
شربت آن زن غريبه، کار خودش را کرده؛ چون حال بيماران لحظه لحظه بدتر مي شود. تا امروز چند نفرشان از دنيا رفته اند. خواهر کوچک خانم را چند ساعت پيش در يکي از روستاها دفن کرديم.
حال کاروانيان بسيار دردناک است. کودکان يتيم و مادراني که فرزند خود را از دست داده اند، ناله مي کنند و اشک مي ريزند.
خانم زير لب مي گويد: عمه جان زينب! قربان غريبي ات. هيچ مصيبتي به بزرگي مصيبت شما نمي شود. ما را شيعيانمان با احترام به شهرشان مي برند، ولي شما را با زخم زبان و زور شلاق به شهر دشمن بردند.
امروز 23 ربيع الاول است(5). بالاخره به قم رسيديم. مردم تا دروازه شهر به استقبالمان آمده اند. همه جا آذين بسته شده. مردم شور و شادي خود را از حضور ما ابراز مي کنند. تعدادي از مردم شهر به پشت بام ها رفته اند و دستان خود را برايمان تکان مي دهند. کاش پدر و برادرهايمان بودند و اين همه محبت را مي ديدند!
موسي بن خزرج که افسار شتر خانم را گرفته است، جلو کاروان به زحمت از لابه لاي مردم مي گذرد و قافله را به سوي خانه اش مي برد.
به دستور حضرت، جايي براي عبادتش در نظر مي گيرند.(6)
از وقتي که به اين شهر آمده ايم، به دستور موسي بن خزرج، پزشکان مشهور قم و حتي شهرهاي ديگر را بالاي سر خانم و بقيه بيماران آورده اند، ولي آنها مي گويند همه در ساوه مسموم شده اند و نمي توانند کاري بکنند.
غم دوري از برادر از يک طرف و شدت درد و بيماري بر اثر مسموميت از طرف ديگر، بدن خانم را روز به روز ضعيف تر مي کند. موقع خواندن نماز، عرق از صورتش مي ريزد. دست هاي لاغرش در قنوت مي لرزند.
همه ما، در قنوت نمازمان دعايش مي کرديم؛ ولي گويا روح بي قرار خانم، ديگر در اين تن خاکي آرامش ندارد و هواي پرواز دارد. ديروز که هفده روز از آمدنمان به قم مي گذشت، سرانجام خانم از دنيا رفت و ما را با خودش نبرد.(7)
بر سر در مغازه ها و خانه ها، پرچم هاي سياه ديده مي شود، همه لباس عزا پوشيده اند، صداي ناله و گريه از هر خانه و کوچه و مسجد بلند است.
ديروز بعد از آنکه بدن مطهر خانم را شستند و کفن کردند، او را به باغي که در کنار رودخانه شهر قم است، بردند تا دفن کنند.(8)
موسي بن خزرج بلند بلند گريه مي کرد و مي گفت: خانم، مثل حضرت زهرا (عليها السلام)فداي امامش شد.
يکي از زنان که شوهرش را در همين سفر از دست داده بود، ناله مي کرد و مي گفت: يا موسي بن جعفر! شما از مدينه به نيشابور رفتيد تا زن شيعه اي(9) را که از دنيا رفته بود، دفن کنيد، ولي اکنون جنازه دختر خودتان روي زمين مانده است!
کسي جرئت نمي کرد جنازه خانم را درون قبر بگذارد. يکدفعه از دور، دو اسب سوار را ديديم که به ما نزديک مي شدند. نکند سربازان مأمون باشند؟! نفس ها در سينه حبس شد! دو سوار جلوتر آمدند. صورتشان را پوشانده بودند. نمي دانم چرا هيچ کس جرئت نکرد جلو برود. آن دو سوار براي خانم نماز خواندند و پيکر مطهرش را دفن کردند و دوباره بر مرکب هايشان سوار شدند و از مسيري که آمده بودند، بازگشتند.
هيچ کس نفهميد آن دو نفر کي بودند و از کجا آمدند؟ ولي مادرم مي گويد:
«چون امام رضا ( علیه السلام )به حضرت فاطمه لقب معصومه داد، پس آن دو اسب سوار شايد امام رضا( علیه السلام ) و پسرش امام جواد( علیه السلام ) باشند؛ چون معصوم را بايد معصوم دفن کند.»

پي نوشت ها :

1. جغرافياي تاريخي هجرت حضرت فاطمه معصومه، سيد عليرضا سيد کباري، ص 71 و 72، قم، زائر، چ1، 1384ش.
2. همان، ص 49.
3. همان، ص 61؛ شهيده ي غربت، يوسفعلي يوسفي، ص 70.
4. هر فرسخ، شش کيلومتر است.
5. برابر با يکشنبه، اول آبان 195ش( به نقل از کتاب شهيده ي غربت).
6. محل عبادت حضرت فاطمه معصومه در قم، به نام « بيت النور» ناميده مي شود که در خيابان 45 متري عمار ياسر واقع شده است.
7. دهم ربيع الثاني سال 201ق، برابر با 18 آبان سال 195ش. حضرت از دنيا رفت؛( شهيده ي غربت).
8. موسي بن خزرج در کنار رودخانه شهر قم، باغي داشت که به « بابلان» معروف بود.
9. بي بي شطيطه نيشابوري.

منبع: نشريه فرهنگ کوثر، شماره 77.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

94 − = 90